گنجور

 
اهلی شیرازی

پیش سگت چو اشک من لافد ز مردم زادگی

کاینجا بود شرط ادب مسکینی و افتادگی

آیینه با رخسار تو خود در مقابل چون کند

عکس رخت بازی دهد آیینه را از سادگی

جان تا نسوزم پیش تو ننشینم از پا همچو شمع

تا زنده ام در خدمتت دارم بجان استادگی

از مطرب و ساقی و می بزمت به از جنت بود

در جنت اسباب طرب نبود بدین آمادگی

اهلی چه در بند غمی آزاده همچون سرو شو

کز هرچه در عالم بود خوشتر بود آزادگی