اگرچه چشم منی همنشین اغیاری
چو نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خودفروش زند لاف این خریداری
هوای صحبت خورشید کم کن ایشبنم
که تاب یکنظر از روی او نمی آری
اگر بصدق روی همچو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را ز پیش برداری
دلا، بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی ز دیده میباری
تو گر بدیدن خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی ز دست بگذاری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از غیرت و فراق خود سخن میگوید. او احساس میکند که اگر غیرت او مثل باد در چشمان دیگران قابل مشاهده بود، هیچ ذرهای از عشقش در نظرشان نمیماند. شاعر به این نکته اشاره میکند که اگر نه فقط بر عرش، بلکه بر زمین هم وجود دوستش را درک میکرد، عالم به دستانش میافتاد. او همچنین به این موضوع اشاره میکند که زیبایی و دلربایی محبوبش باید توجه بیشتری را جلب میکرد، و اگر او به خوبی به ظاهر خود توجه میکرد، هر کسی او را به عنوان خورشید میشناخت. شعر در نهایت به نوعی حسرت و نارضایتی از شجاعت و رسوایی در عشق اشاره دارد.
هوش مصنوعی: اگرچه تو مانند چشمی برای من هستی، در کنار کسی که فریبنده است، مانند نوری در میان یک باغ گل که surrounded by thorny bushes است.
هوش مصنوعی: من نمیگویم که من خریدار یوسف هستم، اما هرگز نمیتوانم بگویم که خودم این کالا را میفروشم و به خاطر چنین خریداری به خود افتخار میکنم.
هوش مصنوعی: در دل خود خواهان این هستم که از زیبایی و نور خورشید کمی بکاهم، زیرا نمیتوانم حتی یک نگاه از چهرهی او را تحمّل کنم.
هوش مصنوعی: اگر با صداقت و استقامت در عشق رفتار کنی، همانند کوهکن، میتوانی حتی از سختیها و موانع بزرگ عبور کنی و جاذبههای آسمان را نیز تحت تاثیر قرار بدهی.
هوش مصنوعی: ای دل، بسوز که آتش درونت به مانند شمعی که در درجهای بدون سوزندگی نخواهد ایستاد، آرام نمیگیرد. درست مثل قطرهای که گاهی از چشم میریزد.
هوش مصنوعی: اگر تو برای دیدن زیباییها از جای خود حرکت نمیکنی، در واقع مانند یک دیوار هستی که هیچ حرکتی ندارد و فقط در یک نقطه ثابت ایستاده است.
هوش مصنوعی: به دوستی برسی به شکلی که دل تو میخواهد؛ اگر چون یک فرد مطیع و فرمانبردار، اختیار خود را رها کنی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مرا بخانه خمار بر ده بسپاری
دگر مرا به غم روزگار مسپاری
نبیند چند مراده برای مستی را
که سیر گشتم از این زیرکی و هشیاری
مرا به ناله و زاری همیبیازاری
جفای تو بکشم زانکه بس سزاواری
تو را به جان و تن خویشتن خریدارم
مرا به قول بداندیش میبیازاری
به جان شیرین مهر تو را خریدارم
[...]
نبود چون تو مَلِک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان تو را یاری
خجسته آمد دیدار تو به عالم بر
خدایگان چو تو باید خجسته دیداری
تو راست مُلک و سزاوار آن تویی به یقین
[...]
ز عشقت ای عمل غمزهٔ تو خون خواری
بسی کشید تن مستمند من خواری
مراست عیش دژم تا شدی ز دست آسان
چگونه عیشی؟ با صد هزار دشواری
بدان دو چشم دژم عیش من دژم خواهی
[...]
در آی جانا با من به کار اگر یاری
وگرنه رو به سلامت که بر سر کاری
نه همرهی تو مرا راه خویش گیر و برو
تو را سلامت بادا مرا نگوساری
مرا به خانهٔ خمار بر بدو بسپار
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.