گنجور

 
اهلی شیرازی

اگرچه چشم منی همنشین اغیاری

چو نور دیده گلی در میان صد خاری

نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا

که خودفروش زند لاف این خریداری

هوای صحبت خورشید کم کن ایشبنم

که تاب یکنظر از روی او نمی آری

اگر بصدق روی همچو کوهکن در عشق

نه بیستون که فلک را ز پیش برداری

دلا، بسوز که ننشیند آتشت چونشمع

بیکدو قطره که گاهی ز دیده میباری

تو گر بدیدن خوبان نمیروی از جا

نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری

بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد

گر اختیار چو اهلی ز دست بگذاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode