گنجور

 
اهلی شیرازی

ای عاشق بی دیده که در عیب منستی

گر ساقی ما را تو ببینی بپرستی

فردا ز تو چون لاله اثر نیست درین باغ

امروز قدح گیر به شکرانه که هستی

چون مرغ چمن چند کنی ناله ز حسرت؟

بشکن قفس ای مرغ گرفتار که رستی

تا میل تو یوسف نکند سود ندارد

هر چند که جان بر لب و دل بر کف دستی

پیش کرم عشق چو خورشید و چه ذره

محروم از آنی تو که با همت پستی

شادم ز تو ای ساقی بدمست که هرگز

جز کاسه عیش من و مجنون نشکستی

زنهار گرانی مکن ای شوخ پریزاد

یک لحظه که با مردم دیوانه نشستی

دیوانه نیم من که شدم بسته آن زلف

دیوانه تویی خواجه کزین سلسله جستی

اهلی ز سگان تو خجل گشت که هرگز

لاغرتر از این صید به فتراک نبستی