ای عاشق بی دیده که در عیب منستی
گر ساقی ما را تو ببینی بپرستی
فردا ز تو چون لاله اثر نیست درین باغ
امروز قدح گیر به شکرانه که هستی
چون مرغ چمن چند کنی ناله ز حسرت؟
بشکن قفس ای مرغ گرفتار که رستی
تا میل تو یوسف نکند سود ندارد
هر چند که جان بر لب و دل بر کف دستی
پیش کرم عشق چو خورشید و چه ذره
محروم از آنی تو که با همت پستی
شادم ز تو ای ساقی بدمست که هرگز
جز کاسه عیش من و مجنون نشکستی
زنهار گرانی مکن ای شوخ پریزاد
یک لحظه که با مردم دیوانه نشستی
دیوانه نیم من که شدم بسته آن زلف
دیوانه تویی خواجه کزین سلسله جستی
اهلی ز سگان تو خجل گشت که هرگز
لاغرتر از این صید به فتراک نبستی