گنجور

 
اهلی شیرازی

از من خبر ای پسر نداری

عاشق شده ام خبر نداری

ما را بفغان میار از غم

گر طاقت دردسر نداری

از زندگی ام چرا ملولی

شمشیر جفا مگر نداری

خواهم که نظر بپوشم از جان

از بسکه بمن نظر نداری

اهلی چه خوش آنکه رخ براهش

بر خاک نهی و بر نداری