گنجور

 
اهلی شیرازی

از غمزه گه عتاب و گهی خنده میکنی

مارا چو شمع میکشی و زنده میکنی

از نوغزال اگر تو درآیی بگشت شهر

خوبان شهر را همه شرمنده میکنی

آن یوسفی که سروقدان را ز بند خویش

آزاد میکنی و دگر بنده میکنی

شوخی و نوجوان و شه حسن از آن سبب

ننگ از من فقیر کهن ژنده میکنی

ای آفتاب اگر تو بخاک افکنی نظر

هر ذره خاکرا مه تابنده میکنی

ای باد دم مزن ز گل من که شمع را

از شرم آن جمال سر افکنده میکنی

در بزم عیش با همه در عین یاریی

جور و جفا باهلی درمانده میکنی