از غمزه گه عتاب و گهی خنده میکنی
مارا چو شمع میکشی و زنده میکنی
از نوغزال اگر تو درآیی بگشت شهر
خوبان شهر را همه شرمنده میکنی
آن یوسفی که سروقدان را ز بند خویش
آزاد میکنی و دگر بنده میکنی
شوخی و نوجوان و شه حسن از آن سبب
ننگ از من فقیر کهن ژنده میکنی
ای آفتاب اگر تو بخاک افکنی نظر
هر ذره خاکرا مه تابنده میکنی
ای باد دم مزن ز گل من که شمع را
از شرم آن جمال سر افکنده میکنی
در بزم عیش با همه در عین یاریی
جور و جفا باهلی درمانده میکنی