گنجور

 
اهلی شیرازی

ای ز ملاحت آتشی بر جگر ملک زده

خون شده از ملاحتت صد جگر نمکزده

مردمک دو چشم من نیست قدمگه سگت

وای که کعبتین من جای دو شش دو یک زده

از عدم آمدست جان در طلب دهان تو

لب بگشا که بهر تو اینهمه راه تک زده

تا تو ملول از منی بر سر حرف هستی ام

هر سر مو که بنگری تیغ برای حک زده

نقد دلم شناختی زان نگهم نمیکنی

کی زر قلب من کسی به ز تو بر محک زده

جور فلک بسوخت دل آه که کارگر نشد

تیر بلا که آه من اینهمه بر فلک زده

اهلی از آنپری سبق کس نبرد به نیکویی

زهره چه زهره اش بود گرچه ره ملک زده