گنجور

 
اهلی شیرازی

تو آب خضری و ما تشنه عاشقان از تو

بیا بیا که صبوری نمی توان از تو

بخشم رفتی و گفتی قیامتم بینی

چه زود رنجی و دیر آشنا فغان از تو

مرنج اگر من دلتنگ سینه بشکافم

که حال دل نتوان داشتن نهان از تو

قیامت ارچه بآخر زمان شود پیدا

قیامتی است درین شهر هر زمان از تو

تو کی بخنده گشایی دهن یقین است این

یقین که می کشیش نیست اینگمان از تو

ز غیرتم همه آتش که همچو شمع چرا

گرفته اند مرا خلق بر زبان از تو

مرا بتیغ فلم ساز استخوان و ببین

که چون گداخت مرا مغز استخوان از تو

به مجلسی که تو با گلرخان قدح نوشی

هزار نرگس مستت خونفشان از تو

بتر ز قصه مجنون حکایت لیلی است

که شد فسانه بصد گونه داستان از تو