گنجور

 
اهلی شیرازی

ز جور مدعی گویم که کم آیم بکوی تو

ولی بی اختیارم شوق می آرد بسوی تو

اگر مهر تو و بخت من بد روز این باشد

ز دنیا بایدم رفتن بداغ آرزوی تو

ندارم طاقت نادیدنت هرچند میدانم

که سوزم میشود افزون چو می بینم بروی تو

چو تاب صحبتم نبود همان بهتر که بنشینم

بخاک آستان و گوش دل بر های و هوی تو

تو هم یادیکن از اهلی بپرس از حال او باری

که آنبیچاره عمرش صرفشد در گفتگوی تو