گنجور

 
اهلی شیرازی

خوشا سنگ جفایت خوردن و هم در نفس مردن

ولی من بخت اینم نیست خواهم زین هوس مردن

من آنمرغ دل افکارم که محرومم ز وصل گل

نخواهم روی بستان دید خواهم در قفس مردن

دل مجنون کجا یابد نشان از محمل لیلی

که میباید در این وادی بآوای جرس مردن

ز طعن همنفس نتوان که نالم از بلای او

بلا این شد که می باید ز طعن همنفس مردن

ز عشق آسان شود مردن اگرنه زین بود مردن

نخواهد کس درین عالم برای هیچکس مردن

چنینم گفت جانت را بیک دیدار بستانم

اگر باشد چنین اهلی خوش آسانست پس مردن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode