گنجور

 
اهلی شیرازی

گر با تو نیم دولتم ایشوخ بس است این

کز دور مرا بینی و گویی چه کس است این

گفتی که شبت ناله بسی پست برآید

مارا نفسی نیست مگر هم نفس است این

پروانه تواند برخ شمع نظر دوخت

ای مردمک دیده نه کار مگس است این

جز مردن و کشتن سخن از عشق نگویم

تا خلق نگویند که صاحب هوس است این

اهلی بدعا باز چه دارد اجل از خود

چون در شب هجران تو فریادرس است این