گنجور

 
اهلی شیرازی

گمره عشقم و نبود به من مست گرفت

که چنین می بردم او که مرا دست گرفت

خاک ره گشتن ما عین سرافرازی بود

چشم کوتاه نظر همت ما پست گرفت

موج بحر کرم افکند مرادم به کنار

ورنه این صید نشاید به دو صد شست گرفت

از وجود و عدم یار فراغت دارد

هستی ام نیستی و نیستی ام هست گرفت

اهلی از عشق تو شد کافر و زنار پرست

نام ایمان به زبان بهر زبان بست گرفت