گنجور

 
اهلی شیرازی

ز خونم سیر کی گردد که با لعلش نظر دارم

ز چشمم می‌کشد تا قطره‌ای خون در جگر دارم

مکن منع از سجود خود مرا ای سرو چندانی

که در راهت رخ زردی نهم بر خاک و بردارم

چو رو در قبله می‌آرم سجودم بهر آن باشد

که از محراب ابرویت خیالی در نظر دارم

کجایی آفتاب من که شب تا روز در راهت

به جان کندن چراغ دیده در راه سحر دارم

طبیبا حال اگر پرسی که دردم را کنی درمان

برو درد سرم کم ده که من دردی دگر دارم

چو ناصح در زبان آید مرا موی از بدن خیزد

کزان تیغ زبان در دل هزاران نیشتر دارم

نه تنها از خیال زلف او مویی شدم اهلی

که دستی با خیال موی آن هم در کمر دارم