گنجور

 
اهلی شیرازی

روزه بگذشت و هوای می بیغش دارم

از مه عید و شفق نعل در آتش دارم

هرکه بینی خوشی خود طلبد جز من زار

که بدین ناخوشی خویش عجب خوش دارم

خورده ام تیر تو چون آهو از آن بار دگر

از پی تیر دگر چشم به ترکش دارم

مکن ایدوست قیاس طرب از رنگ رخم

که بصد خون جگر چهره منقش دارم

جان جفا چند کشد کز تو بجان رحمت نیست

شرم باری من ازین جان بلاکش دارم

در چنین قحط کرم شاکرم از پیر مغان

که اگر هیچ ندارم می بیغش دارم

گفت اهلی چو طبیب تو منم دل خوشدار

من نه آنم که دل خسته مشوش دارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode