گنجور

 
اهلی شیرازی

تا کی خمار محنت آن سیمبر کشم

او می خورد بمردم و من دردسر کشم

درد مرا بغیر چه نسبت که مدعی

خار از قدم بر آرد و من از جگر کشم

ظاهر شود خرابی عالم ز سیل اشک

روزی که من گلیم خود از آب برکشم

من مست خود مرادم و ناصح مرا ز می

چندانکه منع بیش کند بیشتر کشم

گر نوشم از سفال سگان تو دردیی

بهتر ز آب خضر که از جام زرکشم

بعد از هزار سال که یکجام دادیم

بختم امان نداد که جام دگر کشم

اهلی بهل که ناوک او در دلم بود

حیف است تیر یار که از دل بدر کشم