گنجور

 
اهلی شیرازی

چند از هوس آن لب چون قند بسوزم

گر سوختنی هم شده ام چند بسوزم

مگذار که از تلخی آن گریه جانسوز

در حسرت آن لعل شکر خند بسوزم

دل نامزد عشق کسان ساخته جانرا

در آتش تو بهر زبان بند بسوزم

دور از تو همان به که جنونم برد از هوش

ورنه چو شوم بی تو خردمند بسوزم

اهلی دهدم پند که کم سوز ز مهرش

ترسم که اگر سوزم ازین پند بسوزم