گنجور

 
اهلی شیرازی

خط تو چون بردمید رونق عنبر شکست

سرو تو چون قد کشید قدر صنوبر شکست

طره پرچین چرا مالش گوش تو داد

نسترنت از چه رو برگ گل تر شکست

آه که تا دم زدم سنبل مشکین او

موی بمو جعد یافت خم بخم اندر شکست

اینهمه شبنم چراست در رهت ای گل مگر

چشم گهربار من حقه گوهر شکست

باد صبا کز رهت برد گران گل فشاند

عاشق دیوانه را خار ببستر شکست

عشوه شیرین تو لب چو سوی من گزید

آه که در چشم من رونق شکر شکست

آب رخ کاه من اشک صراحی بریخت

شیشه ناموس من خنده ساغر شکست

بسکه ضعیفم بخواب شب چو شدی همبرم

دست خیالت مرا پهلوی لاغر شکست

دور شه متقی است نرگس مستت چرا

میکده پرشور ساخت صومعه را در شکست

سایه لطف خدا حضرت یعقوب خان

آنکه سلیمان صفت قدر سکندر شکست

حامی دین نبی آنکه بعهدش صبا

شیشه و جام شراب بر سر عبهر شکست

باد چو با لاله گفت قصه پرهیز او

ساغر خود را بسنگ با می احمر شکست

نیست عجب گر شود تازه ز انفاس او

خشک گلی کش ورق در ته دفتر شکست

تاجوری را که نیتس داغ غلامی ز وی

دست قضا لاله وار بر سرش افسر شکست

هرکه نه بر نام او سکه زد آن زر بسوخت

هرکه نه زو خطبه خواند پایه منبر شکست

بسکه بخلق و کرم گوهر و زر پخش کرد

قیمت گوهر نماند مرتبه زر شکست

شوکت بختش ببزم حشمت جم پست ساخت

رایت فتحش برزم سنجق سنجر شکست

زهره شیر فلک صولت خیلش درید

مهره گاو زمین انبه لشکر شکست

غیرت دین خلیل دارد از آن هر کجا

معنی او جلوه کرد صورت آزر شکست

ایکه برد زنگ دل روشنی روی تو

جام جم رای تو آینه خور شکست

روی زمین بخت تو از کرم حق گرفت

پشت عدو تیغ تو از دم حیدر شکست

سنگی اگر روزرزم از سم رخش تو جست

از سر خاقان گذشت افسر قیصر شکست

تیغ چو آبت بجنگ بسکه قیامت کند

آتش دوزخ نشاند صولت محشر شکست

گرچه عنان گیریت آرزوی باد بود

رخش تو این آرزو در دل صرصر شکست

تیر تو مانند کاف سینه گردون شکافت

تیغ تو چون لاله الف قد دو پیکر شکست

چتر مه از بسکه دید سرزنش از چتر تو

چون مه نو آخرش حلقه چنبر شکست

نقش نگین ترا مه بحلیل بر گرفت

مهر از آن غیرتش مهر مزور شکست

حاکم عدلت بلطف دست ستمکش گرفت

شحنه امرت بقهر فرق ستمگر شکست

لطف تو بحری کزو یافته ماهی قرار

قهر تو برقی کزان قلب سمندر شکست

دشمن خارت چو گل با همه خفتان چو لعل

ژاله قهرش بفرق غنچه مغفر شکست

برق قضا گرم شد دشمن بی نفع سوخت

باد اجل تند گشت گلبن بی بر شکست

خصم تو در روز جنگ زه ز کمانش گسست

دست چو بر تیغ زد دسته خنجر شکست

گلشن قدرت ندید گلبن جاهت نیافت

مرغ دلم کاینهمه بال زد و پر شکست

باز شنو اینغزل کز شکرستان طبع

طوطی شکر شکن شکر دیگر شکست

دست و دل دشمنم دوش بهم بر شکست

همت ما عاقبت این در خیبر شکست

تا دگر آن مست ناز قصد که دارد که باز

بند قبا چست کرد طرف کله برشکست

بختم ازین بیشتر ره بوصالت نداد

خار رهم زان بپا اینهمه نشتر شکست

آه، که بنیاد زهد عشوه شوخت بکند

وای که ناموس دین غمزه کافر شکست

من بجفای توام شاد که لیلی بلطف

گرهمه را داد دل دلشده را سر شکست

بخت نگر کآخرم آن لب جانبخش کشت

جام حیات مرا چشمه کوثر شکست

دل ز تو آباد بود گشت خراب از تو باز

کشور ما را بنا بانی کشور شکست

روی تو ژولیده مو موی تو آشفته رو

با سپه روم و زنگ شاه مظفر شکست

جم صفتا، روشنست پیش تو چون آفتاب

کاین گهر افلاک را زینت و زیور شکست

در خور سلمان نبود پیروی انوری

کز گذر قافیه قافله را برشکست

من چو برابر زدم رایت خورشید نظم

کوکبه انوری چون مه انور شکست

قیمت اهلی مگر از تو فزاید که دهر

رونق دانش ببرد قدر سخنور شکست

تا نه مکرر شود قصه دعایت کنم

گرچه ازین شکرم قند مکرر شکست

تا رخ هر روزه دار در هوس شام عید

روز بروز از گداز هست چو مه بر شکست

روزه و عید تو باد فرخ و در کار تو

یکسر مو ناورد گردش اختر شکست