گنجور

 
افسرالملوک عاملی

پسر چون بر آمد بتخت پدر

همان تاج شاهنشهی زد بسر

بزرگان ورا خواندند آفرین

همه بوسه دادند روی زمین

بگفتند ما بندگان تو ایم

بفرمان ورأیت سرافکنده ایم

شهنشاه بسیار بنواختشان

بقدر هنر جایگه ساختشان

بسی مهربان بود و سرشار بود

شه عادل و بخت بیدار بود

یکی بارگه شاه بر پای داشت

در آن جایگه تخم نیکی بکاشت

بگرد شهنشه در آن بارگاه

ستادند امیران جمله سپاه

بهر لشکری افسری نامدار

گزیدی و کردی ورا بر قرار

سپاهی بیاراسث شاه جوان

همه جامعه شان هم چنان ارغوان

همه تاج و افسر بسر داشتند

کمر های زرین ببر داشتند

ز شمشیر و گرز وسنان و سپر

زخود وزره با کمربند زر

سپاهی به زیبائی آراسته

همه جامه شاد و شاداب و نو خاسته

نبرد دلیران فراموش شد

چنان آتش تیز خاموش شد

بهر جا شدی شادمانی بپا

همه باغ و بستان بدی دلگشا

درو دشت ایران همه سبزو شاد

دل کشوری شاد از شاه ماد

بهر جایگه بود ساز و سرود

بشاهنشه ماد بودی درود

شه ماد روزی برای شکار

برون رفت با اسب و اسباب کار

چوشد چند فرسنگ از شهردور

بدیدی یکی شیر نر با غرور

پی شیر نر چون همی اسب تاخت

بزد تیر بر مغز و کارش بساخت

چنان تیر را او ز پیکان گشود

که تا شست برداشت آمد فرود

بیفتاد بیجان بروی زمین

یکی گفت احسن یکی آفرین

دلیران شاهنشه از هر طرف

نمودند ابراز شوق وشعف

چنان زد غربوی ز دل شیر نر

که لرزید از بیم کوه و کمر

زمغزش چنان خون برون میجهید

چو فواره ای کاب آرد پدید

زپا اندر افتاد و بیهوش گشت

بزددست و پائی و خاموش گشت

به پیکر تراشان بفرمود، زود

از این شیر تندیس باید نمود

که ماند پس از من بر این روزگار

یکی یاد بود و یکی یادگار

از آن روز بگذشته بس سالها

بجا مانده آن شیر سنگی بجا

که در هکمتانه بود یادگار

هم از شاه ماد و هم از روزگار

بیامد چو در شهر آن شهریار

شه شیر کش خسرو نامدار

همان هر کسی بر کسی مژده داد

که پاینده بادا شهنشاه ماد

بشد شاه و مغرور از این هنر

همی دست بنهاد روی کمر

بفرمود هستم شه شیر کش

بود یکسر عالم مرا دست خوش

منم شهریاری که در عهد من

نباشد ز جنگ و ز دشمن سخن

سر خسروان زیر پای منست

همه باجشان در سرای منست

ندارند جرأت که از نام ماد

سخن جز به نیکی نمایند یاد

که چندین هزاران مرا لشکر است

به گنجم بسی باج و شمش زراست

هزاران هزار افسر نامدار

همه شیر افکن گه کارزار