گنجور

 
افسرالملوک عاملی

چو شب شد به خوابید در قصر خویش

دلی شادمان داشت از عصر خویش

چنان دید در خواب آن شهریار

که از دوش او سر بر آورده مار

دو مار سیه بر شد از دوش او

سر خویش را کرده در گوش او

بگفتند : گوچیسث کبر و غرور

چرا گشته ای از خداوند دور

خدا داد بر تو چنین اقندار

هم او خواست تا تو شوی تاجدار

تو مغرور بر خویشتن گشته ای

ندانی ز یک کودک آشفته ای

ندانی که باشد شکست تو هم

که دستی است بالای دست تو هم

سراسیمه از خواب بیدار شد

پریشان و افسرده و زار شد

دو چشمش به بستر ز هم باز کرد

سخن گفتن خویش آ غاز کرد

بگفتا مغان را خوانید زود

که گویند تعبیر خوابم چی بود؟

مغان بوسه داند روی زمین

بگفتند کای شاه با آفرین

چه بودت که آشفته گشتی چنین

نباشد کسی را بتو خشم و کین

چو از مارو از خواب دوشینه گفت

همان راز بیرون کشید از نهفت

بگفتند شاها ترا خواب دوش

خبر میدهد از هزاران خروش

گزندت رسد از جهان کهن

نگوئیم دیگر از این ره سخن

بود دشمنت دشمن خانگی

بتازد بتو او بفرزانگی

نباشد وی از خیل همسایگان

ستاند ز تو کشورت رایگان

چو بشنید پشثش بلرزید شاه

ندانست خود کیستش کینه خواه

یکی دختری داشت چون نو بهار

ببالا چو سرو و برخ چون نگار

ورا نام بد ماندانای نکو

وزو بود در شهر بس گفتگو

بدو بد گمان گشت آژید هاک

هم از دختر خویش شد بیمناک

بگفتا کنم دور ، گر دخترم

نیاید گزندی از او در برم

اگر چند از نوجوانان ماد

زمردان نام آور و نیکزاد

ز جان و ز دل خواستارش بدند

بجان خواستار وفایش شدند

ولیکن از آن خواب آژید هاک

چنان بود آشفته و بیمناک

که از دخت و از دادن او بشوی

بیک باره بر ست او گفتگوی

چو در پارس کامبو زیابود امیر

نجیب و جوانمرد و پاک و دلیر

بیاورد کامبوزیا را بماد

بدو دختر خویشتن را بداد

چو او را نجیب و ملایم بدید

گمان بدی زو نبودش پدید

بداداش و را دخت چون ماه را

که آسوده سازد دل شاه را

برفت او زماد و بهمراه برد

سوی پارس او دخترشاه برد

دگرباره آن شاه خوابی بدید

کز آن بیش آمد شگفتی پدید

چنان دید کز اشکم دخترش

یکی تاک سرزد بگردون سرش

بگسترد بر آسیا شاخ و برگ

نه بادی بر او کارگر نه تگرگ

هر اسان و لرزنده بیدار شد

مغان را شتابان طلبکار شد

بگفتا که خوابی بدیدم گران

وزان خواب گردیده ام سرگران

ز تاک و ز دختر همه باز گفت

همه راز دل بر کشید از نهفت

بتعبیر گفتند او را مغان

ز خشم و ز بیمش ستایش کنان

که آید یکی کودک از دخترت

که شاید بد آید از آن بر سرت

چنان دان که دخت توزاید پسر

که گیتی مسخر کند سر بسر

بترسید از بختش آژید هاک

شد از دختر خویشتن بیمناک

رسولی فرستاد بر دخترش

که از پارس آرد ورا در برش

چو دخت شه آمد بنزد پدر

ببوسید روی زمین را بسر

بگفتا پدر جمله فرمان تو راست

که امر تو آسایش جان ماست

بفرمود کای دختر خوب رو

برم باش واز شوهر خودمگو

بپاسخ چنین گفت دختر بشاه

که ای خسرو عادل نیکخواه

توشاهی و من کمترین بنده ام

بفرمان ورأیت سر افکنده ام