گنجور

 
افسرالملوک عاملی

چو پوربنی پال بی چاره شد

حصار اندرون در پی چاره شد

سر برج و بارو چو لشکر بدید

ز پیروزی و بخت خود دل برید

بگفتا دگر، روز من شد تباه

نه یار و نه یاور نه گنج و سپاه

شبانه یکی آتشی بر فروخت

خود و خانواده همه پاک سوخت

همی در سرای خود آتش فکند

ز آتش بسی بر وی آمد گزند

پدر بد کند بد ببیند پسر

ز کژی بابش بد آید بسر

به آتش بسوزد همه خانمان

چو بد کرده باشد سر دودمان

وگر نیک رفتار باشد بدهر

کسانش بنیکی بیابند بهر

چو فرزند خود دوست داری بسی

نباید نمائی بدی با کسی

بنی پال بد کرد و پورش بسوخت

همان آتش خیره خود بر فروخت

هو خشتر چو بشنید کردار او

از آن آتش گرم و رفتار او

غمین گشت لیکن ز پیکار دست

زکشتار آن بینوایان به بست

نگه کرد دروازه را باز یافت

بفرمان او خیلی لشکر شتافت

وزین روی مردان آشوریان

همه سر برهنه خمیده میان

سوی شاه ایران نهادند روی

ز تسلیم و تختش همی گفتگوی

شه ماد و بابل دوشاه جوان

فکندند از دست تیغ و سنان

چو تسلیمشان شد قبول دو شاه

ز بهر شهان بر گشادند راه

دگر منقرض گشت آشوریان

ز بابل بشد نیم و نیم آریان

چنین گفته شد بین دو شهریار

که ما را در این کار باید قرار

چو بر نینوا شاه لشکر کشید

ز بالای دجله به ایران رسید

فلسطین و سوریه و بین نهر

شه بابل از آن همی جست بهر

چو شد کار آشوریان ساخته

همی بومشان گشت پرداخته

شه ماد با فتح و با فرهی

سوی هکمتانه بشد بابهی

شه بابل آمد به همراه او

که بودند باهم چنان نیک خو

چنان دوست گشتند باهم دوشاه

که از بابل آمد به ایران براه

بشد دختر شاه را خواستگار

برای پسر خواست آن تاجدار

چو بخت النصر پور آن شاه بود

جوان بود و هم در خور گاه بود

شهنشه پذیرفت خواهش از او

بدو داد آن دختر ماهرو

چو دختر باو داد آن شهریار

بشد رشته دوستی استوار

ببابل ببردند چون دخت شاه

سر شاه بابل بر آمد بماه

باندک زمانی شهنشاه ماد

کمر بست و بسیار کشور گشاد

به تسخیر لیدی هوس کرده شاه

بگفتا منم شاه بافر و جاه

کنون بایدم نیک رائی کنم

از این بیش کشور گشائی کنم

همی بود در فکر تسخیر آن

نمی یافتی فرصتی آن چنان

چو یک روز گفتند با شهریار

که چند از سکاهای بی اعتبار

بکشته سه تن از جوانان ماد

به لیدی پناهنده گشتند و شاد

هو خشتر چو بشنید خود این خبر

بگفتا کشم لیدیان سربسر

پیامی فرستاد بر لیدیان

سکاها که هستند از آریان

ز مادی بکشتند ایشان سه تن

به لیدی نهان کرده خود جان و تن

فرستید آن ناکسان نزد من

که از خاک تیره کنمشان کفن

وگرنه نمایم چنان جنگ و جوش

که مادی ز لیدی بر آرد خروش

چو این پیک آمد بر شاه سارد

پیام شهنشاه بر وی گشاد

شه لیدیان گفت من جنگ را

گزینم اگر، به که این ننگ را

چو آمد چنین پیک بر شاه ماد

خبر از شه لیدی و جنگ داد

شهنشه بر آشفت و گفتی سپاه

ببینید سان و بپوئید راه

چو لشکر شد آماده کارزار

زمین زیر پای هزاران هزار

سوار و پیاده همی با شکوه

برفتند از دشت و صحرا و کوه

بدشتی دو لشکر بهم چون رسید

ز غوغایشان گوشها بر درید

همی جنگ کردند با یکدگر

نه این را شکست و نه آنرا اظفر

چو شش سال این جنگ بد در میان

همی بود بر هر دو لشگر زیان

 
 
 
گنجور در توییتر