گنجور

 
افسرالملوک عاملی

چو کامبوجیه این خبر را شنید

یکی نعره زار از دل کشید

جنونش دگر باره بر شد شدید

ز مردان نکوهش بسی برشنید

همه لشگرش از میان رفته دید

خود و افسران زار و افسرده دید

چسان کشته آن نوجوان بردیا؟

چگونه کند راز خود برملا؟

کنون تخت و تاجش یکی بی نوا

گرفته است و گشته است فرمانروا

مریض است و دیوانه و شرمسار

بنالید و گریان چو ابر بهار

یکی خنجر نیلگون بر کشید

دل و پهلوی خویشتن را درید

همینست چه کن همیشه بچاه

بدست خودش روز سازد سیاه

کسی کو کند چا با فکر دون

یقین روزی افتد در او سرنگون

ندانی که بالاتر از دست تو

همی هست دستی زیر دست تو

تو نیکی کنی نیکی آید برت

بدی را بدی باشد اندر خورت

چو کامبو ز یازار و نالان گذشت

ز گیتی پلیدی ورا بهره گشت

چو ایرانیان را رسید این خبر

زکورش نمانده است دیگر پسر

سران و بزرگان شهر و سپاه

سوی تخت شاهی گرفتند راه

کشیدند شاه دروغی ز تخت

بگفتند نامرد برگشته بخت

کمک کردی و نوجوان را بزار

بکشتی بدریا فکندی نزار

کشیدند شمشیر از بهر کین

ز تختش کشیدند روی زمین

بکشتند آن زشت کار پلید

سرانجام ، بدکار، کیفر بدید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode