سوی پارس شد عازم شهر خویش
که شاید بماند باَئین و کیش
بیامد همی تا سوی شهر شام
بگفتند روزت دگر گشت ، شام
ندانی که در جای تو بردیا
نشسته است برتخت کمبوجیا
بزد صیحه و مات شد زین خبر
که کشتم برادر نمانم اثر
مگر روح او باز آمد بدهر
که از تخت و تاجش رسیده است بهر
چه گوئید؟ این حرف بیهوده چیست؟
ببینید این بیخرد را که کیست؟
سه سال است تا بردیا مرده است
همه رخت از این جهان برده است
چو معلوم شد آن مغ بی حیا
کمک کرده در کشتن بردیا
بجز شاه و او کس نبودش خبر
که شد بردیا زین جهان رهسپر
چو شه رفت در مصر و شد چند سال
مغ بدنهاد آمدش کج، خیال
بخود گفت جز من کس آگاه نیست
براین راز آگاه جز شاه نیست
که شه کشته آن بردیای جوان
نمانده از او هیچ نام و نشان
چه بهتر کازین راز پنهان شاه
بدست آوردم کشور و تخت و گاه
برادر یکی دارم از روزگار
خردمند و دانا و والاتبار
که در چهره چون بردیا باشد او
بدان برز و بالا و آن رنگ و رو
بگویم بمردم که این بردیاست
همی پور شاهست و خود پادشاست
سفر بوده امروز باز آمده است
همی تخت را بر فراز آمده است
بدین فکر، دستان و نیرنگ زد
مغی تکیه بر تخت و اورنگ زد
همه شاد گشتند از این خبر
که چون بردیا بود نیکو سیر
لباس شهنشاه در بر نمود
سر و افسر خویش زیور نمود
گمانشان که خود بردیا آمده است
بسر افسر خسروانی زده است
بشاهی بر او خواندند آفرین
گرفتند دور ورا چون نگین
همه سر بفرمان نهادند پیش
نبدشان دریغ از سرو جان خویش
چهار و سه مه پارس را شاه بود
که چون بردیا بر سر گاه بود