گنجور

 
افسرالملوک عاملی

بسی شادمان گشت کامبوجیا

زفتح برادر که در آسیا

نموده است و باز آمده سرفراز

بدیدار شاه آمده با نیاز

ولی در دل از وی بدی بدگمان

که خواهند او را کهان و مهان

چو بشنید مردم ورا بیشتر

همی دوست دارند چون جان و سر

سپس جنگ مصر آمدش در نظر

بخود گفت گر من روم در سفر

شود بردیا، شاه بر جای من

بگیرد همه تاج و خرگاه من

چه لشکر چه کشور مراورابجان

بخواهند و شاهش کند بیگمان

من اینک کنم دفع او بهتر است

نه امروز شاهست و نی مهتر است

چو شب شد بیامد بر بردیا

که تا خون او را بریزد بپا

بدستش یکی خنجر آبگون

بروی برادر کشید او برون

بپایش بیفتاد پس بردیا

که ایشاه بیداربهر خدا

چه کردم که خونم بریزی بکین

چه دیدی زمن رنجه گشتی

مکن بی گنه برتن من ستم

که من سرکش و بی ادب نیستم

منم یادگاری ترا از پدر

بدرگاه تو من به بندم کمر

مکش بی سبب بنده زار را

میازار خویش بی آزار را

مکش طوطی خانگی در قفس

که جز تو امیدش نباشد بکس

کجا بد نمودن که اینم جزاست

وگر نیست خنجر برویم چراست؟

جوانم هزار آرزویم بدل

برادر بخانه مکش پا بگل

بترس از مکافات یزدان پاک

مکن تیره خود اختر تابناک

بسی بردیا گفت و او کم شنید

بخنجر گلوی برادر درید

یکی مغ ورا یار بد در گناه

که جز او ندانست کس این گناه

تن زار او را بدریا فکند

که قصرش بدی رو بدریا بلند

بیامد بخوابید در قصر خویش

که مغز بودش نه آیین و کیش

بخوابید ناگه یکی خواب دید

پدر را به رویا غضبناک دید

پدر گفت فرزند ناپایدار

تبه کرد اهریمنت روزگار

بکشتی برادر چنان نامدار

نترسیدی از خشم پروردگار

نه من راضیم از تو نی مادرت

ز بد بدتر آید همی بر سرت

تو دیوانه ای خوار کردی پدر

ز نیکی نبینی دگر هیچ بهر

شوی زارو کشته تو با دست خویش

نه فرزند از تو بماند نه کیش

بدشمن رسد دولت و تاج تو

همان تخت و هم افسر و باج تو

بسوزی باتش تو در رستخیز

نه پای فرار و نه دست ستیز

چو آن ظالم از خواب بیدار شد

زکار بد خویش بیزار شد

همی دید حالش دگرگون شده

تو گویی که بی مغز و مجنون شده