افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۲۰ - گشته شدن بردیا بدست برادر خود کامبوجیه

بسی شادمان گشت کامبوجیا

ز فتح برادر که در آسیا

نموده است و باز آمده سرفراز

بدیدار شاه آمده با نیاز

ولی در دل از وی بدی بدگمان

که خواهند او را کهان و مهان

چو بشنید مردم ورا بیشتر

همی دوست دارند چون جان و سر

سپس جنگ مصر آمدش در نظر

بخود گفت گر من روم در سفر

شود بردیا، شاه بر جای من

بگیرد همه تاج و خرگاه من

چه لشکر چه کشور مر او را بجان

بخواهند و شاهش کند بیگمان

من اینک کنم دفع او بهتر است

نه امروز شاهست و نی مهتر است

چو شب شد بیامد بر بردیا

که تا خون او را بریزد بپا

بدستش یکی خنجر آبگون

بروی برادر کشید او برون

بپایش بیفتاد پس بردیا

که ایشاه بیدار بهر خدا

چه کردم که خونم بریزی بکین

چه دیدی زمن رنجه گشتی چنین

مکن بی گنه بر تن من ستم

که من سرکش و بی ادب نیستم

منم یادگاری ترا از پدر

بدرگاه تو من به بندم کمر

مکش بی سبب بنده زار را

میازار خویش بی آزار را

مکش طوطی خانگی در قفس

که جز تو امیدش نباشد بکس

کجا بد نمودم که اینم جزاست

وگر نیست خنجر برویم چراست؟

جوانم هزار آرزویم بدل

برادر بخانه مکش پا بگل

بترس از مکافات یزدان پاک

مکن تیره خود اختر تابناک

بسی بردیا گفت و او کم شنید

بخنجر گلوی برادر درید

یکی مغ ورا یار بد در گناه

که جز او ندانست کس این گناه

تن زار او را بدریا فکند

که قصرش بدی رو بدریا بلند

بیامد بخوابید در قصر خویش

که نه مغز بودش نه آیین و کیش

بخوابید نا گه یکی خواب دید

پدر را به رویا غضبناک دید

پدر گفت فرزند ناپایدار

تبه کرد اهریمنت روزگار

بکشتی برادر چنان نامدار

نترسیدی از خشم پروردگار

نه من راضیم از تو نی مادرت

ز بد بدتر آید همی بر سرت

تو دیوانه ای خوار کردی پدر

ز نیکی نبینی دگر هیچ بهر

شوی زار و کشته تو با دست خویش

نه فرزند از تو بماند نه کیش

بدشمن رسد دولت و تاج تو

همان تخت و هم افسر و باج تو

بسوزی باتش تو در رستخیز

نه پای فرار و نه دست ستیز

چو آن ظالم از خواب بیدار شد

ز کار بد خویش بیزار شد

همی دید حالش دگرگون شده

تو گویی که بی مغز و مجنون شده