گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
افسرالملوک عاملی

پس آنگه بفرمود آنچه اسیر

که بخت النصر از صفیر و کبیر

ز شهر فلسطین بیاورده است

همی بی سر انجامشان کرده است

همه باز گردند در شهر خویش

گرایند برراه آیین و کیش

بسوی فلسطین کند رهسپار

یهودان که بودند چندین هزار

دوصد بیش از چهارده یکهزار

یهودی بد آرازه در آن دیار

بفرمان شه جمله شادان شدند

دعا گوی از دل بشاه جوان

همه عازم ملک خود شادمان

دعا گوی از دل بشاه جوان

دگر امر فرمود از زر و سیم

بناها بسازند در اورشلیم

که ویران نموده است بخت النصر

نخواهم که ویرانه باشد دگر

یهودان بتعمیرش پرداختند

زنو باروی اورشلیم ساختند

دگر گفت پس کورش دادگر

کنون به ماساژت نمایم سفر

که یک زن در آنجاست فرمانروا

که خواهم من او را بیارم سرا

رسولی فرستاد نزدیک او

که روشن کند جان تاریک او

بفرمو هستم ترا خواستار

نه با تو کنم جنگ و نی کارزاد

جوابش چنین داد آن زن که شاه

زجنگم بترسید و نامد براه

کراید بجنگش پذیره شوم

چو داند که در جنگ چیره شوم

از این روی پوزش نماید برم

ولیکن نه من شاه را در خورم

بکورش بگفتند ناید بدر

میان جنگ را بسته اینک کمر

بر آشفت کورش بفرمود جنگ

نمایم نزیبد بجنگش درنگ