گنجور

 
افسرالملوک عاملی

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

یکی کودک آورد مانند ماه

به یک روز چون طفل یک ساله بود

رخ روشنش چون گل لاله بود

چو آگاه گردید آژید هاک

به چشمش جهان شد چو یک مشتْ خاک

وزیری که نامش هارا پاک بود

که با فهم و با عقل و ادراک بود

بدو این چنین گفت آژید هاک

که هستم از این طفل بس بیمناک

بکش کودک و جانم آسوده کن

بزودی ز خاکش یکی توده کن

به دل گفت فرزانه سالخوَرد

در این باره تدبیر بایست کرد

که چو شاه را زندگی شد تمام

کند دختر او به جایش قیام

چه گویم جوابش چه چاره کنم

چگونه برویش نظاره کنم

پس آنگاه کودک به صحرا ببرد

شبانی بدید و مر او را سپرد

به آرام خود برد کودک شبان

به زن گفت کاین هدیه از من ستان

امیری مرا داد این بیگناه

به صحرا فکن طفلک بی پناه

زنش گفت با مردکاسوده باش

مرا طفل مرد و خداداده جاش

من از مرگش آنگونه پژمان شدم

که یکباره رنجور و بیجان شدم

عوض خواستم، داد اینک خدا

تو گوئی که طفلم شد اورا فدا

چنان دان فکندیش صحرا و مرد

همه جانوار استخوانش بخورد

شبان نام آن طفل کورش گذاشت

به تعلیم او سعی وافر بداشت

چو شد چارده ساله چون ماه شد

یکی شاه اندر خور گاه شد

بهار آمد و دشت شد لاله زار

بزرگان برفتند در مرغزار

همه کودکان و بزرگان شهر

برفتند صحرا به نزدیک نهر

چو کورش مر آن کودکان را بدید

دلش شاد شد سوی ایشان دوید

به بازی دویدند در مرغزار

سپس جمع گشتند در یک کنار

یکی گفت:( ما شاه بازی کنیم

بمیدان بسی اسب تازی کنیم)

یکی سنگ نامش نهادند تخت

بر او برنهادند برگ درخت

بکورش بگفتد:( تو شاه باش

باین جمع ما در خورگاه باش)

یکی تاج از گل نهادش به سر

ز سروی یکی سایه بان روی سر

به اطراف او گل همی ریختند

ز گل گردنش طوق آویختند

بشاهی بر او خواندند آفرین

همه بوسه دادند روی زمین

بفرمود کورش:( وزیران من

همه برگزیده دلیران من

بسازید اینک یکی بارگاه

که باشد همه در خور پادشاه)

اطاعت نمودند فرمان شاه

بجز کودکی از امیران شاه

که پیچید سر را ز دستور شاه

بگفتش نثی در خور بارگاه

برآشفت کورش از آن بچه سخت

ورا گفت :( طاغیِ برگشته بخت

ندانی که هرکس ز فرمان شاه

برون شد شود روزگارش تباه؟)

بفرمود کورش:( که این بیخرد

ز فرمان شاهنشهی بگذرد

ببندید پایش کنون بر درخت

سیاست کنیدش به تنبیه سخت)

چو شب شد همه کودکان باز گشت

به منزل نمودند،از سوی گشت

چو از بیشه اطفال باز آمدند

بر تخت شه با نیاز آمدند

خود آن کودک آمد به نزد پدر

همی زار بگریست بر زد به سر

شکایت نمود و حکایت بگفت

همه راز بیرون کشید از نهفت

پدر به امیر و بر آشفت سخت

ز دست شبان بچۀ، تیره بخت

بیامد به شهر و برِ شهریار

بگفتا از آن کودک و مرغزار

چو بشنید آژید هاک این خبر

بفرمود تا کودک آرند شهر

بیامد شبان با پسر نزد شاه

هراسان که گردد زمانش تباه

به کورش نگه کرد شه خیره ماند

بزد بر لبان نام یزدان بخواند

شبان را بفرمود آژید هاک

:(همی راست می گو، مشو بیمناک

زباب وزمام و زاصل و گهر

بمن باز گوی از نژاد پسر

نماند رخش جز رخ شاه را

نماند مگر بر ملک ماه را

بگو راست ورنه ببرم سرت

بسوزم به آتش همه پیکرت)

شبان پشت پادید از روی شرم

همی ریخت از دیدگان آب گرم

بگفتا :(شها از نژادش خبر

ندارم که باشد مر او را پدر

امیری ورا داد در کودکی

بجان پروریدم چو طفلم یکی)

چو بشنید آژید هاک این سخن

هرا پاک را خواست در انجمن

بفرمود:( کای مرد بی رأی و هوش

چرا امر مارا نکردی تو گوش

شکستی چرا عهد و پیمان من

نبودی مگر تو به فرمان من؟

نکشتی تو این کودک بی بها

فکندی مرا در دم اژدها

کنون من سزایت نهم برکنار

کشم بچه ات را همه زار زار)

بفرمود پور هرا پاک را

بیارند آن کودک پاک را

هرا پاک گفتا:( مکش پور من

که باشد یکی پاک دستور من

ز داغش دلم زار و گریان شود

چو بر آتش تیز بریان شود

مرا کش که بس پیر گشتم همی

ز دنیا دگر سیر گشتم همی)

بزد بانگ :(بس کن دگر بی خرد

نه جان تو دیگر خرد پرورد)

بکشتند آن نوجوان را به زار

پدر از غمش گشت زار و نزار

پس از آن مغانراد گر باره خواست

که گویند با او از این راز راست

:(چه گوئید ، تدبیر این کار چیست؟

بجز قتل و نابودیش چاره چیست؟)

بگفتند :(شاها تو آسوده باش

گذشت  این خطر دل مکن در خراش

به تعبیر پیوسته شد خواب تو

به نیکی گراید سرانجام تو

چو در بین اطفال اوگشت شاه

نهاد او بسر تاج و بر شد بگاه

دگر خواب بگذشت، دل شاد دار

ز رنج و ز غم خاطر آزاد دار)

چو بشنید آژید هاک این بیان

شکفته بشد همچو گل در زمان

بیامد به دختر یکی مژده داد

یکی روح بر جان پژمرده داد

بگفتا:( که دختر همینت پسر

غم و رنجت آمد در عالم بسر)

چو کودک بیامد بر ماندانا

شد از درد و اندوه هجران رها

بزد صحیه و رفت آن دم ز هوش

بر آمد ز زنها ز شادی خروش

پسر رفت و مادرشْ در بر گرفت

جهانی بدان ماند اندر شگفت

ببوسید تا مادر آمد بهوش

ز شادی بر آورد از دل خروش

ببوسید از شوق روی پسر

بگفتا:( غم و دردم آمد به سر)

به دختر چنین گفت آژید هاک:(

برو نزد شوبت دگر نیست باک

تو هم کورُشَت را به همراه بر

ببیند پدر نیز روی پسر)

بسی شاد شد دختر شهریار

شکفته بشد چون گل نوبهار

بگفتا:( پدر شاد کردی مرا

زبند غم آزاد کردی مرا

تو دادی به من نور چشم مرا

که روحی دمیدی تو جسم مرا

زمین و زمان زیر پای تو باد

همیشه بر این تخت،جای تو باد

همه دشمن از کشورت دور باد

همه چشم اهریمنان کور باد

تو شاهی و کورش یکی بنده ات

منم همچو یک تن پرستنده ات)

ببوسید روی زمین نزد شاه

اجازت گرفت و برفت او به راه

خود و کورش و چندتن از سپاه

همی جانب پارس جستند راه

چو این مژده بشنید کامبو زیا

چنان شاد شد همچو گل در گیا

بفرمود لشکر پذیره شدند

ابا بوق و کوش و تبیره شدند

از آن پس خود و افسران سپاه

نهادند یکسر همه رو به راه

چو کورش بر وی پدر گشت شاد

پیاده شد و هم زمین بوسه داد

پدر آنچنان بر گرفتش به بر

تو گویی که جانش بدی یا جگر

بفرمود زر و گهر ریختند

ز سر تا قدم زر ریختند

به درویش ها داد زر و گهر

که روشن شده چشم او بر پسر

بیاورد بر تخت خود بر نشاند

 و بر او همی نام یزدان بخواند

به یک هفته در پارس ساز و سرود

 به شادی بر او خواندندی درود

پدر گفت:( شادم ز روی پسر

دلم روشن از کورش خوش سیر

ولی خواهم او را که دانا شود

به علم و هنر او توانا شود)

بفرمود کارند فرهنگیان

که دانش بیاموزد این نو جوان

ز کار سواری و تیر و کمان

ز رزم و ز بزم و ز کار جهان

چو آموخت هر کار را در کمال

بباید نشیند به تخت جلال