گنجور

 
ادیب الممالک

بشنو از من داستان مختصر

رو در آن مجلس بیفکن یک نظر

فرقه ای گرم غزلخوانی شده

مست حق در بزم روحانی شده

رو بر آن در کن که هرگز بسته نیست

خسته آنجا شو که آنجا خسته نیست

عالمی پروانه این شمع شد

دوست با دشمن در اینجا جمع شد

با خبر با بی خبر آمیخته

خاک با زر خار بر گل ریخته

عاشق و معشوق گشته همقدم

کف زنان شاه و گدا در پیش هم

مهر و قهر و صلح و جنگ اینجا یکیست

شیر و نخجیر و پلنگ اینجا یکی است

مؤمن اینجا کافر اینجا آمده

عاشق اینجا دلبر اینجا آمده

ظالم و مظلوم سر مست غمند

عاقل و دیوانه همدست همند

ریخته خلقی به روی همدگر

خام و پخته جمله از خود بیخبر

مسجد و میخانه و دیر است این

پر ز یاران خالی از غیر است این

می فروش و زاهد اینجا باهمند

قاتل و مقتول با هم محرمند

قطره و دریا یکی در پیششان

صد سلیمان آمده درویششان

مستی از جام اخوت یافته

مهر از مهر نبوت یافته

کی طبیب از دردشان یارد علاج

زانکه خو کرده است علت با مزاج

بلبل و گلزار و گل اینجا ببین

جز راهمدوش کل اینجا ببین

کافر از این در مسلمان آمده

قطره در این جوی عمان آمده

خفتگان همراز با بیدارها

مست ها رقصنده با هوشیارها

شور محشر در جهان پیدا شده

زشت رویان جملگی زیبا شده

ظلمت و تاریکی اینجا نور شد

اهرمن با چهره چون حور شد

کرد شیطان بر گل آدم سجود

زد عدم خرگه بصحرای وجود

عشق بر بام استغنا لوا

گفت الرحمن علی العرش استوی

پیرها گشته جوان از یک نظر

غلغل اندر خاک افکند این خبر

خضر زد پیش سکندر گام شوق

شیخ بگرفت از قلندر جام ذوق

هم رحیم اینجا برحمن یار شد

مور مسکین با سلیمان یار شد

سر در این جا نفرت از سامان گرفت

درد اینجا وحشت از درمان گرفت