گنجور

 
ادیب الممالک

ای طرازنده اساس خرد

که خرد رنگ هستی از تو برد

جامه دلکشت کلید ادب

بسته بر درگهت امید ادب

ادب از دانش تو ترکیبی

خرد از بینش تو تقریبی

عقل از آسمان تو قمری

فضل از بوستان تو ثمری

ارم از قصر رفعتت کاخی

طوبی از شاخ دولتت شاخی

مشک بوئی ز خاک مشکویت

آب حیوان زلالی از جویت

کوثر از ابر همت توئمی

لوح محفوظ از خطت رقمی

ای حجاب تو عقل و حاجب شرم

پاس تو هوش و پاسبان آزرم

گر فلک روح پرورد فلکی

ور ملک عقل گسترد ملکی

فلکی بر سرت کلاه قمر

ملکی بر تنت لباس بشر

بوجودت فلک نیاز برد

بسجودت ملک نماز برد

ای سراپرده تو خلوت دل

پای گل از لطافت تو بگل

چند در پرده می سرائی راز

ای ز شور تو در جهان آواز

پرده بردار تا شود معلوم

حال زنگی زنگ و رومی روم

تا بدانی که جز تو نیست کسی

نه متاعی نه دزد و نه عسسی

پاسبان متاع و دزد توئی

ماه و خورشید و اور مزد توئی

جز تو کس نیست اندرین خانه

چند ترسی ز چشم بیگانه

ای دمت کرده در سحرخیزی

سخنت داده از دلاویزی

حرز عیسی ز روزه مریم

روح حوا ز عطسه آدم

حرمت را چو در فرو بستند

پای جبریل و هم بشکستند

کلک این بنده کی تواند راند

فرس آنجا که جبرئیل بماند

من و ذات تو را ثنا گفتن

قصه اعمی است و در سفتن

بهتر آنکو بکو تهی تازم

از ثنا سوی قصه پردازم

چون به تقریبی اندران حضرت

بنده را زالف و لیله شد صحبت

گفتمت الف لیله منظوم

در کتابی است مرمرا مرقوم

گر اجازت دهی بقلب سلیم

همچو جان بر درت کنم تسلیم

هان فرستادم آن کتاب شگرف

که بود بحری از معانی ژرف

یعنی آن قصه مرتب را

داستان هزار و یک شب را

بوستانی ز طبع دهقانش

کشته و گشته بوستان بانش

تا از آن شاخ تازه بریانی

میوه های لطیف و تریابی

مریم آسا بری ز نخله خشک

رطبی چون شکر سرشته بمشک

تا که از این هزار و یک دستان

نغمه سنجد هزار این بستان

بانوی ما که بخت شد رامش

باد حافظ هزار و یک نامش

عصمت مریمی قرینش باد

دم عیسی در آستینش باد

سدره شاخی ز سرو باغش باد

مهر یک شعله از چراغش باد