گنجور

 
ادیب الممالک

پس آنگه یکی توسنی تند خواست

بر آمد ببالای او گشت راست

همی چست راند آن سبک روح را

یم قلزم وکشتی نوح را

تو گفتی که ماهی است بالای ابر

و یا آفتابی به درش هژبر

تکاور همی راند در دشت و کوه

سواران بگردش گروها گروه

محمد بدان پهلوان پیش رو

نهاده سر از بهر یاری گرو

بخود گفت بانو که امروز روز

مرا نیست جز آه و افغان و سوز

همی شیر نوشم ز پستان مرگ

بخشکد درخت مرا سبز برگ

که ای کاش مادر نزادی مرا

و یا در کف شیر دادی مرا

که در جنگ شیران شدن غرق خون

به از دست خرگوش بودن زبون