گنجور

 
ادیب الممالک

چو رفت برباد زدست بیداد

شعار نرگس عذار سنبل

فغان بر آمد ز سرو و شمشاد

خروش برخاست ز لاله و گل

شدند مرغان به سوگواری

ز دیده سیل سرشک جاری

فتاد در دشت خروس و زاری

برآمد از باغ نفیر و غلغل

شکست نسرین بدست یاره

شقایق افروخت به دل شراره

سمن گریبان نمود پاره

بنفشه بگشود گره ز کاکل

در این مصیبت که دید سردار

ز چرخ بی مهر ز دهر غدار

مگر نهد رخ بخاک دلدار

بدامن صبر کند توسل

اگر بر افتد ز داغ فرزند

یکی شراره به کوه الوند

همی تو گویی ز ریشه خود کند

ز بسکه افتد در او تزلزل

گرش فشانی بصخر صما

وگر چشانی به کوه خارا

نه صخر صما شود شکیبا

نه کوه خارا کند تحمل

چو ما نداریم خبر ز حکمت

صبور باشیم به هر مصیبت

که دادنش هست عطا و رحمت

گرفتنش نیز بود تفضل

متاز مرکب در این مراحل

مجو اقامت در این منازل

که ساغر غم در این صحاری

گهی بدور است و گه تسلسل

مگیر بر خویش زمانه را سخت

مباش غره به دولت و بخت

کنار این رود چه گستری رخت

تو نیز خواهی گذشتن از پل

بجا نماند در این بر و بوم

نه اختر سعد نه طالع شوم

نه مهتر چین نه قیصر روم

نه ماه خلخ نه شاه کابل

حسین تاریخ نهفت در قبر

پدر ز داغش گریست چون ابر

ولی زند دست بدامن صبر

کسیکه دارد بحق توکل

ز داغ پر دود فضای بستان

بهار شادی شده زمستان

گلی سفر کرد ازین گلستان

که در عزایش گریست بلبل

ز سوگ آن مه دودیده دریاست

بدل شراره بسینه سوداست

دل زمانه زسنگ خاراست

اگر نسوزد بلا تامل

سنین عمرش چهارده بود

به چرخ دانش دو هفته مه بود

دو تن رفیقش درون ره بود

یکی تفکر یکی تعقل

امیری آن سوگ دمی که بشنفت

دلش همی شد بسوز و غم جفت

درون گلزار به بلبلان گفت

برای تاریخ دریغ ازین گل