گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب الممالک

خلق گویندم با بار گنه بر در میر

چون دوی هست برون از در دوراندیشی

گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد

گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی

ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست

لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی

عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر

برق از ابر پدید است که گیرد پیشی

میر خصم است به بدخواه شهنشاه و مراست

با عدوی شه نه دوستی و نه خویشی

شه پرست است دل وی نه خود و خویش پرست

گرچه باشد بری از بی خودی و بی خویشی

به خدا سوگند ای میر که از خجلت تو

رگ و پی بر تن ماری کندم مونیشی

ایزدت دست قوی داد و دل روشن پاک

که بدان نیکوئی آری و نکو اندیشی

زین دل و دست محال است بدی زاید و شر

نرود کعبه پرست از پی آذر کیشی

میش در جامه گرگان نشود هرگز لیک

بارها دیده ام از گرگ بیابان میشی

فطرت و کیش تو بخشایش و فضل و هنر است

توئی آنکس که نکو فطرت و نیکو کیشی

به دل و پنجه و نیرو نه ز کبر و جبروت

به دلیران همه غالب ز امیران پیشی

دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم

ز تو دلجوئی شایان و ز ما دلریشی

آمدم سوی تو میرا که به پاداش گنه

کشیم ور نکشی، می بکشد درویشی

ای سپهسالار اینک سپه موت و حیات

تابع تو است که چون گوئی و چون اندیشی