ادیب الممالک » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۷۵

خلق گویندم با بار گنه بر در میر

چون دوی هست برون از در دوراندیشی

گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد

گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی

ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست

لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی

عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر

برق از ابر پدید است که گیرد پیشی

میر خصم است به بدخواه شهنشاه و مراست

با عدوی شه نه دوستی و نه خویشی

شه پرست است دل وی نه خود و خویش پرست

گرچه باشد بری از بی خودی و بی خویشی

به خدا سوگند ای میر که از خجلت تو

رگ و پی بر تن ماری کندم مونیشی

ایزدت دست قوی داد و دل روشن پاک

که بدان نیکوئی آری و نکو اندیشی

زین دل و دست محال است بدی زاید و شر

نرود کعبه پرست از پی آذر کیشی

میش در جامه گرگان نشود هرگز لیک

بارها دیده ام از گرگ بیابان میشی

فطرت و کیش تو بخشایش و فضل و هنر است

توئی آنکس که نکو فطرت و نیکو کیشی

به دل و پنجه و نیرو نه ز کبر و جبروت

به دلیران همه غالب ز امیران پیشی

دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم

ز تو دلجوئی شایان و ز ما دلریشی

آمدم سوی تو میرا که به پاداش گنه

کشیم ور نکشی، می بکشد درویشی

ای سپهسالار اینک سپه موت و حیات

تابع تو است که چون گوئی و چون اندیشی