گنجور

 
ادیب الممالک

چون محمدعلی ز دار فنا

کرد در بارگاه هستی رو

آمد از مشرق وجود فراز

رفت در مغرب هبوط فرو

قطره پیوسته شد به بحر وجود

شد تهی ساغر و شکست سبو

در پی جوی کوثر از گیتی

دامن اندر کشید و جست از جو

رفت در ظل رحمت حق از انک

بود هم حق پرست و هم حق گو

سخنش استوار و طبع بلند

فطرتش پاک و خصلتش نیکو

فکرتش نقشها کشیده بر آب

همتش بر فلک زده پهلو

آنکه کلکش فشاند نافه مشک

چون سر زلف یار در مشکو

تنگ شد خاکدان بر او زین راه

چرخ میناش برد در مینو

حور عینش ز چهره امید

گرد انده فشاند با گیسو

آری از دام مرگ نتوان جست

نه به اندیشه و نه با نیرو

پنجه با ساعد اجل نتوان

که حریفی است آهنین بازو

هر که زین سو گلیم خود گسترد

بی سخن رخت بر کشد زان سو

الغرض چون از این سرای سپج

رفت اندر پناه رحمت هو

بود از هجرت رسول خدای

سال بر الف و سیصد و سی و دو

بیست و شش رفته از مه شوال

که ز گیتی شتافت در مینو

بهر تاریخ آن امیری گفت

«فی ریاض الجنان آمنه »