گنجور

 
ادیب الممالک

یک سوزن و یک سنجاق بودند به سوزندان

مانند دو تن عیار افتاده به یک زندان

سنجاق به سوزن گفت کار تو در اینجا چیست

وز بهر چه خسبیدی اندر دل سوزاندان

سوزن بجوابش گفت ای بی هنر سوری

من خادم خاتونم سرخیل هنرمندان

دندانه من تیز است زین روی مرا بی بی

بنشاند در این خانه مزد هنر دندان

سنجاق بگفتش رو، کز روزن زیرین است

پیوسته ترا روزی بی ضامن و پایندان

دجال صفت یک چشم افسار نگون از پشم

دندانه زنی با خشم زانگشتره بر سندان

گفتا چکنی منعم کز خدمت کدبانو

چندانکه بلابینم هم شادم و هم خندان

بنگر تو بعیب خویش ای کله کلان کز جهل

هم عبرت خویشانی هم حیرت پیوندان

زآنرو که شوی در کار کوژ و کژ و خمیده

چون سیخ کباب مست اندر شب برغندان

ناگاه عجوز آمد سنجاق برون آورد

تا وصله کند با وی رخت تن فرزندان

هنگفت بد آن جامه خمیده شد آن سنجاق

چون در دل کج طبعان اندرز خردمندان

سنجاق بخاک افکند برداشت یکی سوزن

کاندر نظرش سنجاق باقدر نبد چندان

از غلظت آن جامه بشکست سر سوزن

چون بیل کشاورزان در موسم یخ بندان

سوزن به زمین افتاد غلتید بر سنجاق

سنجاق به تعظیمش برجست چو اسپندان

آهسته بگوشش گفت مائیم دو فرمان بر

کز بی هنری خواریم در چشم خداوندان

بدبختی خود را من از چشم تو می دانم

بدبختی خود را تو نیز از قبل من دان

هنگام هنر بودیم با خویش عدو اینک

از بی هنری هستیم ضرب المثل رندان