گنجور

 
ادیب الممالک

ملک درویشی نه پنداری که بی لشکر گرفتم

این ولایت من بآه خشک و چشم تر گرفتم

من بحول و قوه خود می نکردم این عفیفی

بل بعون حق عنان نفس شهوتگر گرفتم

بود در سر نخوتم هر چند کوشیدم بنیرو

نخوتم زایل نشد تا آنکه ترک سر گرفتم

بود جانم کودکی حرصش پدر مامش طمع من

هم بجهدش زان پدر وز چنگ این مادر گرفتم

من درین دریای بی پایاب در یارستگی را

از قناعت کشتی و از خامشی لنگر گرفتم

آب حیوان بد قناعت جستم از ظلمات خلوت

این روش تعلیم من از خضر پیغمبر گرفتم

بی نیازم گرچه لیکن در گدائی بهر دانش

گوئیا عباس دوسم یا از او دختر گرفتم

دوش دل می گفت رستم از علایق جلوه گفتا

کافرم خوان این سخن گر از او من باور گرفتم