گنجور

 
ادیب الممالک

دیدم میان کوچه پیر لبو فروشی

بار لبو نهاده پشت دراز گوشی

می گفت گرم و داغ است شیرین لبوی قندی

وافکند از این ترانه اندر جهان خروشی

طفلان پی چغندر باجهد و سرعت اندر

چون صوفئی قلندر دنبال دیگجوشی

ناگه درشکه خان از آن طرف گذر کرد

خان اندر او نشسته باکر و فرو جوشی

چرخ درشکه خر را غلطاند و بر زمین زد

تا زانوان فرو شد دستش بلانه موشی

پالان خر ز دوشش وارونه شد تو گفتی

دستار باده نوشی است در بزم می فروشی

پیر ستمگر آمد بگرفت گوش و دمش

هنی نمود و هوئی هشی کشید و هوشی

چندان زدش که او را بر جا نماند دیگر

نه شانه ای و پشتی نه گردنی و نه دوشی

ز آنجا که جز تحمل کاری نمی تواند

با جابری ذلیلی با ناطقی خموشی

مسکین الاغ می گفت ای پیر بیمروت

دانستی ار ترا بود فرهنگ و عقل و هوشی

جرم من اینکه هستم فرمان برو مطیعت

ایکاش جای من بود یک استر چموشی

 
 
 
مولانا

چون روی آتشین را یک دم تو می‌نپوشی

ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی

ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین

زین سان که تو نهادی قانون می فروشی

سرنای جان‌ها را در می دمی تو دم دم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
بلند اقبال

ای نازنین شمایل آشوب عقل وهوشی

از مشک زلف عطار از لب شکرفروشی

هنگام رزم ای ترک مژگان وزلف داری

خنجر به کف چه گیری بر تن زره چه پوشی

از شوق دیدنت ما سر تا به پا چوچشمیم

[...]

ادیب الممالک

دیدم میان کوچه پیر لبو فروشی

بار لبو نهاده پشت دراز گوشی

می گفت گرم و داغ است شیرین لبوی قندی

وافکند از این ترانه اندر جهان خروشی

طفلان پی چغندر با جهد و سرعت اندر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه