گنجور

 
ادیب الممالک

ای دل چو ز تن کاهی و در جان بفزائی

در جلوه ز صاحبنظران هوش ربائی

وربسته زنجیر سر زلف بتانی

سخت است ز زنجیر غمت روی رهائی

تا چند گرفتاری در چاه زنخدان

جهدی کن کز چاه طبیعت بدر آئی

انجام کمال است چو وارسته زمالی

پاداش هوان است چو در قید هوائی

گر قدر رخ خویش هر آئینه بدانی

این روی چو آئینه به هر کس ننمائی

تو مخزن یاقوتی و تو معدن گوهر

انصاف نباشد که کنی کاه ربائی

تو صورت رحمانی در کسوت انسان

بردار نقاب خودی از روی جدائی

آنرا که نگنجد بجهان در دل تو جاست

تا چند پیچیده در این تنگ قبائی

می نوش و قدح گیر که در خلوت انسی

بنشین و سخنگوی که همصحبت مائی

اندر خفقان است دل بلبله باید

امروز بیائی و رگ از وی بگشائی