گنجور

 
ادیب الممالک

ای تاجر بی‌ثروت سوداگر بی‌مایه

ایوان تو بی‌دیوار بستان تو بی‌سایه

بستان ترا پژمان هم سوسن و هم سنبل

ایوان ترا ویران هم پیکر و هم پایه

در بوته غمازان بگداخته همچون زر

در بزم شش اندازان درباخته سرمایه

انده به تو وابسته از باب الی المحراب

نکبت به تو پیوسته از بدو الی الغایه

بدنامی و ننگت را آورده ملک سوره

بدبختی و نحست را بر خوانده فلک آیه

بابات به خون غلتید از کینه این عمو

مادرت زبون گردید از فتنه این دایه

این دایی و این عمو خستند روانت را

تا کرد تنت را قوت بن جعده و بن دایه

بر مادر مسکینت از دیده به خاک افشان

خونی که فریدون ریخت از کشتن برمایه

کشتید اتابک را بی‌جرم و گمان کردید

کو باغ نیاکان را داده است به همسایه

دیدی که برادرهات این روضه دلکش را

دادند به همسایه با زینت و پیرایه