ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

لسان را سحر در طی لسانست

مه و خورشیدش اندر طیلسانست

عروس فضلش اندر حجله طبع

چو در فردوس خیرات حسانست

۳

لسانا ای که کلک در فشانم

بمدحت جاودان رطب اللسانست

توئی آنکس که تیغ خامه ات را

دل سنگ پریرویان فسانست

نمی پرسی نشان از حال بیمار

که روزش چون و حالش بر چه سانست

۶

مشو در شام تار از روز نومید

که نومیدی شعار ناکسانست

بسان کوه آهن دل قوی دار

که ایزد بنده را روزی رسانست