لسان را سحر در طی لسانست
مه و خورشیدش اندر طیلسانست
عروس فضلش اندر حجله طبع
چو در فردوس خیرات حسانست
۳
لسانا ای که کلک در فشانم
بمدحت جاودان رطب اللسانست
توئی آنکس که تیغ خامه ات را
دل سنگ پریرویان فسانست
نمی پرسی نشان از حال بیمار
که روزش چون و حالش بر چه سانست
۶
مشو در شام تار از روز نومید
که نومیدی شعار ناکسانست
بسان کوه آهن دل قوی دار
که ایزد بنده را روزی رسانست