گنجور

 
ادیب الممالک

نظاره کن بدایع گردون را

تا پی بری صنایع بیچون را

تا بینی آن عجایب کز هر یک

کالیوه گشته مغز، فلاطون را

بنگر چگونه ساخته بی پرگار

نقاش صنع این همه برهون را

گر صانعش خدای نه، کی انباشت

از گوهر این سفاین مشحون را

از اندرون و بیرون چون پرداخت

این برکشیده طاق بی آهون را

در این مدارها که به اندازه

ترتیب داده مرکز و کانون را

در تار و پود دیبه زنگاری

کی برکشیده لؤلؤ مکنون را

جولاهه کی تواند با گوهر

دیبا همی ببافد اکسون را

ور گنبد است بی ستن و پایه

کی برفراشت گنبد وارون را

هرگز کسی به گنبد وارون دید

سیر رحی و گردش طاحون را

ترکی است آسمان که دگرگونه

دارد صباح و شام دگرگون را

گاه از فلق گذارد سیمین تاج

گاه از شفق عمامه گلگون را

گیرم که مدرک است همی گردون

ادراک بخش کبود گردون را

ای مانده چون جنین بدل گردون

چون پی بری حقایق بیرون را

دل از خرد به موجد کل بسته است

خاک فسرده و گل مسخون را

رستن ز خاک تیره کجا باشد

ترکیبی از عناصر معجون را

کی ره دهند در صف علیین

جسمی به بند سجین مسجون را

از علت العلل چه خبر باشد

معلول فوق و علت مادون را

مریخ اگر نشیند با ناهید

کی جای ریزد مرخون را

وان زهره گر فضایل برجیسی

داند کجا نوازد قانون را

تیر ار نیوشد از ماه افسانه

با خامه کی طرازد افسون را

کیوان به تیر اگر نگرد کمتر

چین افکند عذار شبه گون را

ماه ار ز نور خویش بدی تابان

هر ماهه نو نکردی عرجون را

ور مهر نور وجهه حق دیدی

نفروختی فروزان کانون را

ای خواجه زی خدای گرا وز خلق

زنجیر در گل دل مجذون را

دیان دین ترا طلبد زی او

بشتاب وهل جماعت مدیون را

جائی برو که بر در وی خورشید

خاضع شده است یوشع بن نون را

آنرا بجو که ز امرش او بارد

ماهی بکام پیکر ذوالنون را

گیرم که چهره زرد کنی چندانک

زرچوبه را بمانی و زریون را

زرچوبه چیست خود چه بود زریون

آنجا که بنگری زر مخزون را

زر نیز خود چه باشدی ای بازر

در خاک دیده پنهان قارون را

تا در درون دیده و دل داری

دیو پلید و اهرمن دون را

آلایشی است در تو که دامانت

خواهد پلیدکردن جیحون را

بشکن طلسم روح مکرم را

بگشای دیده آن دل مفتون را

آسوده کن خیال گرامی را

پاکیزه کن وثاق همایون را

بسیار خفته ماندی و نابینا

بیدار باشد و بینا اکنون را

گر رستمی بزور و فریدونی

بر خود مناز و منگر کایدون را

سیمرغ بود عاقله رستم را

برمایه بود دایه فریدون را

رو سجده کن به بارگهی روشن

پس برفروز چهره گلگون را

رو تکیه کن به قائمه‌ای محکم

پس برفراز قامت موزون را

از گلرخان عصر عنب بستان

فرموش کن عصاره افیون را

بیراهه است و دیو و دده زنهار

بی رهنمای مسپر هامون را

دامان خاصه‌ای به کف آر آنگه

از کف بهل چرا و چه و چون را

هرگز کجا توانی قائم داشت؟

بی متکا عمود فر ستون را

در احتجاج خصم فرو ماندی

موسی اگر نبودی هارون را

بر صخره کی کنیسه بنا کردی؟

عیسی اگر نخواندی شمعون را

نوح این سخن به سام همی میگفت

روزی که ساخت سوق ثمانون را

کاین جان رهین حکمت و فضلستی

بستان بها و در ده مرهون را

هرگز مدار منت از این مردم

زیرا که خوار بینی ممنون را

این آز شوخکن کندت جامه

رو از قناعت آور صابون را

سوگند می‌خورم که در این گیتی

کس نیست رسته منت گردون را

جز خواجه من آنکه ندارد چرخ

از طوق طاعتش سر بیرون را

فرخ نظام سلطنه کز دانش

نگشوده نامه خواند مضمون را

من خواجگان شناخته ام افزون

اما از او نیافتم افزون را

خواندم کتاب دولت سامانی

و آل سبکتکین و فریقون را

یکتن نیافتم که همالستی

این صاحب خجسته میمون را

فضلش نوشته دفتر انگلیون

هم نامه های هرمس و سمنون را

کلکش که جاذبستی رحمت را

تیغش که نایبستی طاعون را

آلوده با عبیر طبرزد را

پالوده از حریر طبر خون را

ز انصاف بیمری که خداداد است

این مقتدر عمید همایون را

گر برخلاف مصلحتش قانون

اجراء شود گزیند قانون را

ای صیت احتشام تو بگرفته

در شش جهت جزیره مسکون را

عفوی است در سرشت تراکان عفو

بر عم خود نبودی مامون را

قدسی است در نهاد تراکان قدس

بی شک نبوده زاده مظعون را

جودی است در وجود تراکان جود

هرگز نبوده احمد طولون را

جودت کم از شمر شمرد مانا

چه زنده رود را و چه جیحون را

دست سحاب نزد کفت ماند

مصدوقه ثلث و تسعون را

عمر و زبیدی ار نگرد تیغت

صمصام را ببخشد و ذوالنون را

بن مقله بر بمقله کشد از جان

آن خامه سیاه شبه گون را

عبدالحمید یحیی آموزد

از سهم و قوس تو الف و نون را

با چون توئی قیاس کجا شاید

این خواجگان بی هنر دون را

دانا چگونه ماند نادان را

رایج کجا نماید مغبون را

رنگ گهر نه بینی خارا را

طعم رطب نباشد زیتون را

میرا به مدحتت صدف طبعم

زاد است این لئالی مکنون را

من نیستم ازان شعرا کایشان

قائد شوند زمره ی غاوون را

در مدح هر خسیس فرو خوانند

شعری دو نامناسب و موزون را

وز فرط بی تمیزی بر مردان

مدح آنچنان کنند که خاتون را

نه زان عروضیان که به هر رکنی

نسبت دهند مطوی و مخبون را

نه زان مرائیان که بر ایشان حق

فرموده والذین یرائون را

بل مادح تو باشم و نستانم

در درگه تو افسر ارغون را

از لب پدید آرم معجز را

وز خامه فاش سازم افسون را

پیش ترانهٔ غزل نغزم

بونصر کی نوازد قانون را

روئینه شعر گویم در مدحت

روئین تن است زاده کتایون را

تا آب ماه بگذرد و ایلول

تشرین فراز بینی و کانون را

خواند دو جا فرشته یزدانی

دو سوره بر ز گفته بی چون را

بر طلعت تو سورهٔ کوثر را

بر دشمن تو سورهٔ ماعون را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode