گنجور

 
ادیب الممالک

فضا و ساحت عدلیه یارب از چپ و راست

تهی ز مردم دیندار و دین پرست چراست

بنای کژ نشود راست گفته اند ولیک

بدست کژ منشان این بنای کژ شده راست

هزار خانه برانداخت این اساس و شگفت

که سالیان دراز اندرین زمانه بجاست

ستون داد برآورد و سقف عدل بریخت

هنوز سقفش ستوار و استنش برپاست

فتاده برقی در خرمن زمانه از آن

که درد وسوز پدید است و شعله ناپیداست

بچاه ویل همی ماند این سرا که در آن

هر آنکه افتد در خانمانش واویلاست

ز بسکه خولی و شمر و سنان در آن بینی

صباح نوروز آنجا چو شام عاشوراست

ز قول زور شود زورمند زار و زبون

نه شهر زور بدینسان تباه و نه زور است

خورند خون فقیران درند رخت غریب

که سگ عدوی غریبست و دشمن فقر است

بسان مجلس شوری ز هر نژاد و گروه

یکی بدست قضا اندر آن خراب فضاست

درد ز نغمه سرناچیانشان رگ جان

که نفخ صور سرودی ز بانک این سرناست

همی بسرفد دینار تا بدامن حشر

کسیکه متهم از جرم سرفه بی جاست

پی حصول مآرب که پا نهند براه

همی تو گوئی سیل العرم بشهر سباست

کرا شناسند این ملحدان ز بدبختی؟

سرش بدار و جگر خسته هستیش یغماست

هر آنکه دمب خری را گرفت و گشت سوار

فتاده از خر و در فکر جستن خرماست

همی نگویند این شام را ز پی سحری است

همی ندانند این روز را ز پی فرداست

بکاسه لیس خبر ده که در محاکم عدل

ز سنگ ظلم شکسته تغار و ریخته ماست

شدم بجانب دارالقضا که تا بینم

چگونه حکم کند آنکه بر سریر قضاست

ز اتفاق گذارم در آن مکان افتاد

که روبروی مقام وزیر در بالاست

دری بدیدم و لوحی بر آن بخط جلی

نوشته بود که کابینه وزیر اینجاست

شنیده بودم از اهل لغت که کابینه

باصطلاح و زبان فرنگ بیت خلاست

دگر شنیده بدم من که مجلس شوری

بر آن دیوان، کابینه تمیز آراست

پس از مطابقه گفتم که این مبال تمیز

فراخور خرد و ذوق هیئت وزراست

از آن قبل که همی قدر وقت بشناسد

مبال زیر سر آرد وزیر بس داناست

در آن بباید میزاب میز کرد روان

که میز در بن کابینه تمیز رواست

ازیدر آمدم آنجا درون و دیدم باز

به پشت میز گروهی نشسته از چپ و راست

سبا لها زد و سو برگذشته از بن گوش

دو چشمشان نگران گه به پیش و گه بقفاست

رئیس ایشان مردی بنام عیسی بود

که پوستش همه کیمخت شد دل از خاراست

چو مرغ عیسی با نور آفتاب عدو

چو مار موسی کمتر شکارش اژدرهاست

بسنگ موسی ماند که تیغ را ساید

ولی چو رفت بکابیه سنگ استنجاست

مرا ز دیدن آن مرد حال در هم شد

چنانکه هیچ ندانستم از کجا بکجاست

فتاد از کفم ابریق و بند تکمه گسست

دلم طپید و رخم زرد گشت و روحم کاست

بسی دمیدم بر خویش آیة الکرسی

بناگهان یکی از روی صندلی برخاست

بخشم گفت چه خواهی در اینسرا؟ گفتم

مراببخش تو دانی غریب نابیناست

بقصد میز در اینجا شدم ندانستم

که میز خانه اصحاب دفتر و انشاست

بگفتم این و از اینجا دوان دوان رفتم

سوی محاکم دیگر که در میان سراست

به هر کناره ز دیوان جماعتی دیدم

یکی نشسته یکی ایستاده بر سر پاست

دو نیزه هر یک را شاخ و هفت قبضه بسال

سه شیر یال و دو گز دمب و ده ارش بالاست

چو طاق بینی بینی برویشان گوئی

فراز کوه میان طاق گنبد کسراست

نشسته هر یک بر مسندی که پنداری

پلنگ در کهسار و نهنگ در دریاست

یکی سیاه بدیدم به پشت میز اندر

همی تو گفتی خاقان چین و خان ختاست

تنی سه چار در اطرافش از ابالسه بود

چنان درنده که در بیشه شیر افریقاست

سئوال کردم از خادمی که این کس کیست

چه کاره باشد و این محفل از کیان آراست

جواب داد که این مدعی العموم بود

کسان که بینی در محضرش صف وکلاست

یکی ظریف به عمامه و یکی به فکل

یکی فزون بدرازی و دیگر از پهناست

بنزد هر یک حجاج چون انوشروان

به پیش هر یک یا بو ابوعلی سیناست

بویژه مفخر گودرزیان جمال قمی

که در شقاوت جمال، سیدالشهداست

بپای گیوه تکاپو کند ولی ز امساک

بپای گیوه و کفشش هنوز تا برتاست

هنوز از دهنش بوی قنبید آید

هنوز چرب سبالش ز روغن حلواست

ز بسکه با نجبای زمانه دارد کین

سزای لعنت و نفرین خمسة النجباست

زبان زیرین اندر دهان زیرینش

ز بس رود ز قفا چون گل زبان بقفاست

جمال و سید اندر عدد اگر چه یکی است

چو جمع کردی این هر دو حمق از آن پیداست

گذشتم از در مقصوره گمان کردم

مقام و خانقه بلعم بن با عور است

نشسته دیدم دیوی که هر که دیدش گفت

وکیل بلعم و نایب مناب بر صیصاست

رخش میانه دستار سبز و ریش سیاه

بسان ابر سیه در میان ارض و سماست

به پیش رویش مازندرانی اهرمنی

نشسته با دم جانکاه نطق دل فرساست

چنانکه دیوی با اهرمن برای شکار

بقول عامه پی بند و بست و جفت و جلاست

چو نام این دو بپرسیدم از یکی گفتا

نخست منکر روز جزا رئیس جزاست

شریف زاده نر غول ماده آنکه بنام

شریف زاده بد اکنون شریف بر علماست

دم لیدی، از اولاد بید و اولاد است

که نه بچهره ورا شرم و نه بدیده حیاست

شنیده بودم دجال را خری باشد

که پیروان را سرگین او به از خرماست

نهیق آن خر و آواز تیزش از بم وزیر

بگوش آنان چون نغمه هزار آواست

کنون بدیدم دجال اسپهانی را

به پشت آن خر مازندرانی آمده راست

بجای آنک ز سرگین او کند خر ما

دهد بخلق و بهر یک بگوید این خرماست

بدست خویش ز پشکش همی فشاند مشک

بریش خویش و ببوید که عنبر ساراست

یکی نگاشت بدوکان فلان به دختر تاک

قرینه گشته و مست از سلاله صهباست

چو خواند نامه بگفتا که و طی دختر بکر

هر آنکه کرد سزاوار رجم و حد زناست

بحکم محکمه بایست سنگسارش کرد

که حکم محکمه نایب مناب حکم خداست

کسیکه باده نداند ز ماده بکر از تاک

نه راست از کژ سازد جدا نه کژ از راست

چگونه داند کار محاکمت پرداخت

چسان تواند گلزار معدلت پیر است

پی حنوط و کفنشو که مرده شو درزی است

بسیج گور و لحد کن که قبر کن بناست

مناخ ورطه مرگ است کاروانی را

که بوم قافله سالار و جغد راهنماست

به قصر دیگر دیدم جماعتی بردیف

نشسته اند و سخنشان سراسر از یاساست

بصدر محفل بر صندلی گرانجانی

چنانکه در بر کهسار صخره صماست

سئوال کردم کاینجا کجا و بهر چه کار؟

مقام تاجر و درویش و سید و ملاست

یکی بگفت که اینجاست کارگاه تمیز

در این مقام از نیک و شر ز خیر جداست

طویله شتران است و داغ گاه خران

چگونه داغی داغی که آخرینه دواست

محاکمات در این صفه منتهی گردد

چو منتهی شد فی الفور لازم الاجراست

رئیس آنان مردی است بی نشان گرچه

نشان مجرم پیدا ز جبهه و سیماست

دو عضو عامل آنجا دونائبان رئیس

که یک ز سمت چپ آمد دگر ز جانب راست

یکایک از پی ابرام و نقض در جهدند

یکی بکار گره زن یکی طلسم گشاست

یکی برید و یکی دوخت دیگری پوشید

یکی نمود یکی ساخت آن دگر پیراست

بدست ایشان قانون چو آهنی کش موم

نمود داود، سازند هر چه دلشان خواست

ز نقض عهد و ز ابرام بی نهایتشان

ستمزده متردد میان خوف و رجاست

بهر که می نگری یک ز دیگری بتراست

حصان اشهب خالوی بغله شهباست

همه ز قطع عطا قاضی سدوم ولیک

عطا چو واصل گردید و اصل بن عطاست

اگر ندیدی یک جرم را دو گونه جزا

وگر شنیدی یکبام را دو گونه هواست

ببین در اینجا هم امتزاج خیر و شر است

ز لطف قانون هم اختلاط صیف و شتاست

بجای دیگر دیدم جماعتی آرام

گزیده اند و از ایشان بهر طرف غوغاست

چو نیک در نگریستم برویشان دیدم

یکی جهود و یکی گبر و دیگری ترساست

یکی بدیوار اندر چو ریسمان بازان

یکی بسقف سرا همچو آسمان پیماست

ز خادمی که در آن باره بود پرسیدم

که این کجا و رئیسش که؟ چند تنش اعضاست

جواب گفت چه گویم که اندرین مجلس

در آسمان ز زمین بر خروش وا اسفاست

کجا مشاوره عالی است و تأسیش

خلاف حضرت حق جل شأنه و علاست

کسیکه صبحدم آنجا قدم نهد بی شک

ز خانمانش شبانگه بلند بانگ عز است

ریاستش بوزیر است لیک تشکیلش

گه لزوم مرکب ز هیئت رؤساست

بگفتم این رؤسا کیستند و این تشکیل

پی چه کار و بگیتی چه سود از اینسوداست

بگفت این رؤسا آن گروه بیشرفند

که هر یکیشان اصل جذام و تخم وباست

شعارشان همه بی دینی است و بی شرفی

وظیفه غارت اموال خلق و سفک دماست

بمکر و دستان هر یک مجاهری بقمار

بسلب و غارت هر یک مجاهدی بغز است

بچوب موسی مانند کاژدها گردد

برای فرعون اما بر شعیب عصاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode