گنجور

 
ادیب الممالک

آفتاب آمد سریر آسمان را پادشاه

اختران همچون سپاهند و سپهسالار ماه

ماه اگر در شب نتابد کس ز نور اختران

کی تواند ساخت محفل کی تواند جست راه

گفت تهمورث که باشد شه شاهینی قوی

شهپرش میدان سپهسالار و چنگالش سپاه

نیز باشد ملک چون کشتی سپاهش بادبان

ناخدا آمد در این کشتی سپهسالار شاه

تکیه گاه کشتی اندر بحر شد بر بادبان

لیک هوشی ناخدا بر بادبان شد تکیه گاه

گر نباشد بادبان کشتی فرو ماند ز سیر

ور نباشد ناخدا در آب نتواند شناه

این مثلها را بدان آوردمت کاری پدید

حجتی قاطع که در اثباتش ایزد شد گواه

مرد باید بهر کار ایدون نه کار از بهرمرد

هم کله باید برای سر نه سر بهر کلاه

کاروان را پیشوا باید کسی کاندر طریق

صادق از سارق شناسد طرف راه از ژرف چاه

ورنه در بیغوله غول آن کاروان یغما کند

یا شود در رود غرقه یا بچاه اندر تباه

در سپه باید سپهسالار کارآگاه خواست

هم بدین سان ملک را باید وزیری نیکخواه

بی سپهسالار نتوان کار لشکر راست کرد

بی وزیر ایدون نشاید داشت کشور را نگاه

زین سبب ایزد زمام لشکر و کشور سپرد

بر امیری کاردان بر آصفی با فر و جاه

صدر دستوران سپهسالار اعظم کو دمید

در تن این مملکت روحی ز نو روحی فداه

ای خداوندی که بر مسکین و عاصی از کرم

هم ببخشی زر و گوهر هم ببخشائی گناه

هم توئی سالار سالاران شه در کارزار

هم توئی دستور دستوران شه در بارگاه

هر که خواند مر ترا همسنگ این نامردمان

ناروا قولی فرا آورد افضی الله فاه

تو مهی آنان ستاره تو زری آنان نحاس

تو دری آنان خزف تو لاله آنان گیاه

تو چه سیمرغی که نخجیرت همه پیل است و شیر

لیک می بینم رقیبان ترا بی اشتباه

همچو غازانند از دشت آمده در آبگیر

خلق را ز آغاز غاز افکنده اندر قاه قاه

خوانده خود را از عظام اما عظامی بس رمیم

گشته با شوکت ز شوک قنفذو خار عضاه

آنک نشنیده است گوشش بانک کوس اندر نبرد

وآنکه ناورده است تیغش جوی خون ز آوردگاه

چون دهد سامان بکار لشکر و کشور که نیست

نه ز زشتی انفعالش نز تباهی انتباه

شخص آنکه چون کند آیینه را کش نیست چشم

مرد عنین کی برد دوشیزه را کش نیست باه

طبل پنهان چون زنم کز گر سیاره بود

کشتی این مملکت بی ناخدا از دیرگاه

تالی جزار و سلاخ است نی شمشیر زن

کز سنانش در بنان بینی شفا و اندر شفاه

پیکر این ملک عور وگنج خالی از درم

پایها مانده تهی از موزه سرها از کلاه

چون تو گشتی باغبان در باغ ما فی الفور گشت

باغ سرسبز از ریاضی نهر سرشار از میاه

از نظام ملک و سامان سپاه و دفع خصم

کس نیارد در سه قرن آنرا که کردی در دو ماه

پارها ار دوختی با سوزن تدبیر و رای

خصم را کردی بسان رشته در سوزن دو تاه

اندرین کشتی بسان نوح گشتی ناخدا

چون ترا فضل خدا شد یار و تایید آله

کار دولت راست فرمودی بدین حال نژند

درد ملت ساختی درمان بدین روز سیاه

کشوری را امنیت دادی و ملکت را نظام

لشکری را برگ آوردی رعیت را رفاه

زین عجبتر کانچه با شمشیر بستانی ز خصم

هم بتدبیرش برای دوستان داری نگاه

این وزیرانی که فرمودی ز حکمت انتخاب

هر یکی را برتر از خورشید و مه شد پایگاه

ویژه در عدلیه کز داد علاء الملک راد

وارهید از بند بیداد محاکم دادخواه

فرخا سردار منصور آنکه از انوار فضل

او چو خورشید است و ایوان وزارت صبحگاه

کو سپهداری بگیتی همچو سردار کبیر

هم نگهدار سپه هم پاسبان بر تخت و گاه

وان وزیران دگر هر یک ز فکر افروختند

در شب تاری چراغ روشن اندر شاهراه

دولت و اقبال را پیوسته اندر اکتناف

دانش و فرهنگ را همواره اندر اکتناه

تو ز عالم برتری زان رو که اعیان و وجوه

بر درت سایند از طاعت نواحل یا جباه

داورا دانی که من هرگز نگفتم مدح کس

کز مدیح خلق گردد پیل مور و کوه کاه

لیک از مدح تو دارم حرزها بیحد و مر

وز دعایت بسته ام تعویذها بیگاه و گاه

این توئی در مرز رستمدار صد رستم بیار

وین منم اندر فراهان همچو بونصر از فراه

تو بدو معنی ولی من با دو معنی صادقم

یا ولی الصادقین ما را توئی پشت و پناه

گر نگاهی گاه و بیگاه افکنی بر بنده ات

عمر جاویدان دهی مر بنده را از یک نگاه

اعظم ارکان ایران خوانمت چونان که هست

اعظم ارکان ایمان در بر یزدان صلوه

تا نوای بلبل آید در بهار از چار فصل

تا سرود زایل آید از نوا در چارگاه

طره مشکین ببوی و بذله شیرین بگوی

دلبر سیمین بجوی و ساغر زرین بخواه

راهبت در دیر شاکر زاهد اندر صومعه

حاجی اندر کعبه داعی عارف اندر خانقاه