گنجور

 
ادیب الممالک

همتی ای ناخدا کرم کن و دریاب

کشتی ما را که اوفتاده به گرداب

نه خبر از ساحل و نه راه به مقصد

نه اثر از نور آفتاب وز مهتاب

موجی پهن و دراز و بی سر و پایان

بحری ژرف و عمیق و بی بن و پایاب

کشتی در ورطه و مسافر حیران

دریا پرجوش و ناخدا شده در خواب

ای کرم ایزدی مدد کن و برهان

ای نفس شرطه مردمی کن و بشتاب

نیست که فریاد ما رسد مگر از غیب

چاره پدید آورد مسبب اسباب

بخت گریزد ز ما چنان که تو گوئی

ناوکی از چله کمان شده پرتاب

پیر فقیر علیل در سکرات است

آبزن آرد همی پزشکش و جلاب

بیخردانی زمامدار مهامند

کایچ نکردند فرق دوغ و زدوشاب

طرفه گروهی که از رموز تعصب

هیچ ندانند جز تمدد اعصاب

کار جهان را چگونه سنجد آنکو

تا کمر اندر خزیده در خز و سنجاب

زخم بسی خورده بر کعاب و ترائب

در طلب صحبت کواعب و اتراب

هشته زمام عمل بدست اجانب

خواسته سیم دغل بهای زرناب

تا که چنین ابلهان عوامل امرند

چرخ عمل را شکسته بینی دولاب

جمع وزیران ز صدر تا صف ایوان

جوق وکیلان ز باب تا بن محراب

یکسره زشت و پلید و خانه فروشند

ریخته از دیده شرم و رفته ز رخ آب

قوس صعود و نزول را بسر خوان

دیده و قوسین جدا نساخته از قاب

تن زربا فربه از فریب قوی حال

خود را پنداشته معلم فاراب

کام پر است از لعاب ارقم و اوقاب

وقف مرابح نموده در پی العاب

باطن بد را بحسن ظاهر پوشند

کرده نکونام زشت خویش به القاب

ای عجبی حسن مستعار نپاید

در رخ زشتان بغازه و به سپیداب

چون فقها را برائه نیست ز انفال

فاتحه باید دمید بر همه احزاب

گفت یکی بیطرف چرا شده ایران

بیطرفی چیست جز غنودن در خواب

گفتمش ای بیخرد چگونه کند جنگ

آنکه بدریا در اوفتاده بغرقاب

ایزد یکتا نخواست کار جهان را

در جریان جز بدستیاری اسباب

آب نجوشد اگر نتابد آتش

سیم ننالد اگر نباشد مضراب

علم است اسباب کار مرد ازیرا

مرد چو باشد بعلم ماهر و نقاب

پی بحوادث برد ز جدول تقویم

پرده ی گردون درد به نور سطرلاب

علم نداری سبب ز فضل خدا جوی

تاش فراهم کند مهیمن وهاب

جاهل و کذاب را مشو پی تعلیم

تا نشوی در مشار جاهل و کذاب

هر که بتعلیم جاهلان کند آهنگ

زود شود شرمگین و نادم و تواب

قصه بوزینگان شنو که شب تار

آتش پنداشتند کرمک شبتاب

مشتی ازان ریختند در بن کانون

هشته ببالای آن حشایش و اعشاب

هر چه دمیدند مشتعل نشد اما

زین سو آنسو شدی چون قطره سیمآب

مرغ سبک مغز را فضول کشانید

از زبر شاخسار و ز بن اسراب

خواست به تعلیم آن گروه گراید

تنش دریدند از مخالب و انیاب

دید چو ایران حروب بین ملل را

بیطرفی کرد بهر خویشتن ایجاب

بیطرفی جست زانکه در طرفیت

اسلحه بایست و مال باید و اصحاب

ما را اصحاب گشته یکسره نابود

مال ز کف رفته است و اسلحه نایاب

باید در جنگ تیغ حیدر کرار

باید در جنگ رأی عمر خطاب

دیده ما از عمر نیافته فر تور

بر دل ما از علی نتافته فر تاب

عاجز و برگشته بخت و خوار و زبونیم

ویلی ماللثری و رب الارباب

بیطرفی طرفه گلبنی است اگر خصم

سخت نپیچد بر او بگونه لبلاب

بیطرفان را نکو نباشد آزار

بیطرفان را روا نباشد ارهاب

از کتب باستان حدیث شگرفی

گفته بخردی مرا معلم کتاب

کز پی خون کلیب پور ربیعه

مدت چل سال فتنه بود در اعراب

جنگ در افتاد در میان قبائل

خیره شد از شور و شر مشاعر و الباب

تغلب و بکر آنچنان شدند که گفتی

کس نشناسد رؤس قوم ز أذناب

حارث عباد قیس ثعلبه در جنگ

بیطرفی اختیار کرد ز هر باب

گفت تجنبت و ائلا لیفیقوا

حرب نجستم کناره کردم از احزاب

زانکه مرا هر دو حزب و هر دو قبیله

زاده ارحام بود و تخمه اصلاب

تا پسر وی بحیر شد سوی صحرا

خواست برد در حظیره هیزم و اعشاب

دید مهلهل ورا ز دور و بخود گفت

سخت شبیه کلیب شیخ شد این شاب

پیشتر آمد سئوال کرد ز نامش

وز نسبش در کمال حیرت و اعجاب

گفت منستم بحیر و زاده حارث

مادرم ام الاغر سلاله اطیاب

خالم باشد کلیب و نیز مهلهل

پاک بانسابم و شریف باحساب

گفت تو فرزند خواهر منی و من

خال توأم لیک جای فرجه و ترحاب

خون تو باید بخاک ریزم ازیرا

زاده بکری و زان قبیله مرتاب

گفت بحیرای گزیده خال مکن خشم

بی سببی سوی قبل من هله مشتاب

خون مرا بی گنه مریز و بیندیش

قصه رستم نیوش و کشتن سهراب

چون پدرم بی طرف شده است و گرامیست

بی طرف اندر همه شرایع و آداب

گوش نداد این سخن مهلهل و با تیغ

کرد سرش در زمین بادیه پرتاب

چون خبر قتل وی رسید به حارث

از غم فرزند بی روان شد و بی تاب

دید که مامش گهر ز جزع فشاند

پرده گل را همی دریده به عناب

گفت مکن گریه در مصیبت فرزند

بر گل سوری مریز گوهر خوشاب

شادزی ای زن که خون تازه جوانت

صلح در افکند در قبائل اعراب

کفؤ کلیب او است در زمانه و قتلش

فتنه بیدار را کشاند در خواب

ام الاغر ناله را بسینه گره زد

نیل بشست از قمیص و صدره و جلباب

از پس چندی شنید حارث عباد

گفته مهلهل درون مجمع اصحاب

من نه بخون کلیب کشته ام او را

کس ندهد گل به خار و سیم به سیماب

بند نعال کلیب خون وی آمد

هست چنو بی شمر ذبیحه انصاب

حارث بیچاره را چنا که تو دانی

این خبر از سر ببرد هوش و ز دل تاب

گفت به ام الاغر که در غم فرزند

چاک زن ای دختر ربیعه به اثواب

زانکه بشسع کلیب کس نفروشد

آنکه مر او را تو مادری و منش باب

بی طرفی خواستم به بکر و به تغلب

تا نفشانم ز خون به معرکه سیلاب

بی طرفی نقض کرد غدر مهلهل

وه که در ایندوره مردمی شده نایاب

این سخنان گفت و شد سوار نعامه

و آمدش از پی دوان عشایر و احباب

تیغ به تغلب چنان نهاد که گفتی

تغلبیان گوسپند و او شده قصاب

جان برادر درین قضیه معجب

ژرف بیندیش و سر مسئله دریاب

بر صفت بکر و تغلب آمده امروز

جنگ و جدل در میان ژرمن و صقلاب

دولت ایران رجوع بیطرفی داد

شاخ وفا را ببوستان خرد آب

لیک حریفان سفله بیطرفی را

بر رخ ما بسته اند یکسره ابواب

خون جوانان ما بشسع کلیب است

گشته ازین خون زمین معرکه سیراب

هیچ نترسد عدو از آنکه سرانجام

کار زایجاز برکشد سوی اطناب

چرخ شود تیره خلق خیره چو با خشم

صقر بتازد ز،وکر، و قسوره ازغاب

آتش بارد ز شاخسار به مروین

دود برآید ز مرغزار به مرغاب

قدها بینی ز غم خمیده چو چوگان

سرها غلطیده بر تراب چو طبطاب

خار بزرگان گرفته دامن خردان

سنگ نیاگان شکسته گردن اعقاب

روز سیه گون چه در ایاز و چه نیسان

خاک پر از خون چه در تموز و چه در آب