گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب الممالک

روزگاری که از طلایه مرگ

شاخ عمر مرا خزان شد برگ

ریخت در جویبار و گلبن خشک

برف و کافور جای سنبل و پشک

نعمت و ناز رخت بسته زکوی

سر بچوگان تن فتاده چو گوی

گشته در خانقاه گوشه نشین

داده بر باده هوش و دانش و دین

خوار و بیمار و زار و فرسوده

خون برخساره از جگر سوده

بسته بر رخ در خروج و دخول

گشته از قیل و قال خلق ملول

پیک رحلت که پیریش نام است

مرگ را صحبتش سرانجام است

از در آمد مرا بداد نوید

کاندرا سوی بوستان امید

رخت بربند ازین سرای کهن

جامه نو پوش و خانه را نو کن

برهان روح را زمحبس تن

وین پری را ز بند اهریمن

جامه نو کن که شوخکن شد و زشت

خوشه خوشیده شد دروکن کشت

تا ببینی یکی جهان فراخ

لاله در باغ و میوه اندر شاخ

شهد و شیر و شراب و شاهد و شمع

دوستان در کنار و یاران جمع

آرزوها بکام و دلها شاد

باغها سبز و خانها آباد

اندرین دیولاخ تا کی و چند

سر بچنبر درون و دل در بند

خلعت جاودان بگیر و بپوش

باده ارغوان بخواه و بنوش

تا گشائی بسوی گردون پر

ببری بند و بشکنی چنبر

عزم ره کن که دیرگاهستی

چشم یاران تو را براهستی

گفتم ایجان خوشامدی اهلا

من نه آنم که گویمت مهلا

ز آنکه در این سراچه دلگیرم

پای در بند و تن بزنجیرم

مرغ باغم نه جغد ویرانه

یار خویشم نه جفت بیگانه

لمعه از تجلی طورم

برقی از نار و شرقی از نورم

سوزم اندر فتیله می بسبو

بویم اندر گل آبم اندر جو

آفتابم درون آیینه

هوش در مغز و مهر در سینه

بسته ام در کمند و خسته زدرد

بردم کاش آنکه باز آورد

گر ازین بند زودتر بر هم

مژدگانیت جان خویش دهم

گفت خواهی ترش نشین یا تلخ

غره ماه زندگی شده سلخ

گر بهفتاد رفته یا هفت

همچنان کامدی بباید رفت

لیک هستی به نیستی نرود

و آنکه خود نیست هست می نشود

هست همواره هست و خواهد بود

نیست آسوده شد زبود و نبود

شمع خاموش شد ولیکن نور

هست در جای خود ز چشم تو دور

گر در ایوان نور بنشینی

همه انوار گرد خود بینی

آب باران بخاک رفت فرو

باز از چشمه شد روانه بجو

گر به جیحون شوی چو مرغابی

قطره ای را همه در آن یابی

گر بخواهی ز بعد خاموشی

خلعت نطق جاودان پوشی

سخنی گو که در رزق ماند

راز حق پیش اهل حق ماند

تا بهوش اندری چو مردم مست

ساغری ده گر آیدت از دست

تا درین خانه می بری شب و روز

رو چراغی در آن سرای افروز

ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت

سقف بگسست و بند خیمه گسیخت

بلبل از باغ رفت و گل پژمرد

فرودین رخت از گلستان برد

تو بمانی و آه و ناله و دود

نه بجا نام و نه زسودا سود

گفتم احسنت آفرین بتو باد

نیکم اندرز کردی ای استاد

خواستم کلک و ساختم دفتر

سمن انباشتم بنافه تر

بیش یا کم دو ساعت این ابیات

راندم از خامه همچو آب حیات

هدیه کردم بیار خواجه راد

آن که شد گوهرش سرشته بداد

صاحب قدردان صاحب قدر

بدر انجم مهین سلاله بدر

میر درویش کیش حق پرور

فضل را سر کمال را سرور

بوستان کرم حدیقه خیر

زاده نصر و منتسب بنصیر

گفتم آئین حق پرستی را

نکته نیستی و هستی را

تا کنم ارمغان بدرگاهش

چون دل و دیده برخی راهش

گرچه این گفته گفتنی نبود

گوهر راز سفتنی نبود

اندکی زان شده است هدیه دوست

مابقی مانده همچو مغز بپوست

گرچه گفتار حق یکی باشد

علم از این یک اندکی باشد

چون توانم عنان خامه گسیخت

یا توانم بکوزه دریا ریخت

ای نصیری بپوش عیب مرا

خواجگی کن شهود غیب مرا

کارم از جهل گوهر اندر کان

نور بر چرخ و قطره در عمان

هدیه ام را زفضل خود بپذیر

ور خطائی برفت خرده مگیر

بر تو چون برگشایم این ابواب

که فزونی ز صد هزار کتاب

بستم این نوعروس را زیور

روز اردی ز ماه شهریور

سالماهش زباستان بشمار

بعد هشتادویک دویست و هزار

در سبو کردم این شراب از خم

روز شنبه که بود بیست و دوم

از محرم هزار و سیصد و سی

اینت سال هلالی آن شمسی

از حساب جمل که رفت سراغ

بود در سال شغل و سال فراغ

یار از آغاز و یار در انجام

حکم خاوندگار خیر ختام