گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید: خدایا بهر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، تا جان دارم رخت از این کوی برندارم هر کس که توآن اوئی بهشت او را بنده است و آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده جاوید است، خداوندا گفتار تو راحت دل است و دیدار تو زندگی جان، زبان به یاد تو نازد و دل به مهر وجان به عیان

خدایا اگر تو فضل کنی دیگران چه داد و چه بیداد و اگر تو عدل کنی فضل دیگران چون باد، خداوندا آنچه من از تو دیدم دو گیتی بیاراید شگفت آنکه جان من از تو نمی آساید

الهی چند نهان باشی وچند پیدا؟ که دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کی در استتار و تجلی؟ کی بود آن تجلی جاودانی؟ خدایا چند خوانی و رانی؟ بگداختم در آرزوی روزی که در آنروز تو مانی تا کی افکنی و برگیری؟ این چه وعده است بدین درازی و بدین دیری؟

الهی این بوده وهست و بودنی، من به قدر و شأن تونادانم و سزای تو را نتوانم در بیچارگی خود گردانم، روز بروز بر زیانم چون منی چون بود؟ چنانم! از نگریستن در تاریکی به فغانم که خود بر هیچ چیز هست ما ندانم چشم بر روی دارم که تومانی و من نمانم، چون من کیست؟ ار آن روز به ببینیم اگر به بینیم بجان فدای آنم