گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید: خدایا، در سر گریستنی دارم دراز ندانم که از حسرت گریم یا از ناز؟ گریستن از حسرت نصیب یتیم است و گریستن شمع بهر ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصه ایست دراز اهل خدمت دیگرند و اهل صحبت دیگر، اهل خدمت اسیران بهشتند و اهل صحبت امیران بهشت! اسیران در ناز و نعیم اند و امیران با راز ولی نعمت مقیم

خدایا، جوی تو روان و مرا تشنگی تا کی؟ این چه تشنگی است که قدحها می بینم پیاپی!

زین نادره تر کرا بود هرگز حال

من تشنه و پیش من روان آب زلال!

توحید در دلهای مومنان بر قدر درد دلها بود هر آن دلی که سوخته تر و درد وی تمام تر با توحید آشناتر و بحق نزدیکتر است

الهی آن روز کجا یازیابم که تو مرا بودی و من نبودم، تا به آن روز نرسم میان آتش و دودم، اگر به دوگیتی آنروز بازیابم بر سودم و اگر بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم خدایا من کجا بودم که تو مرا خواندی من نه منم که تو مرا ماندی! الهی مران کسیرا که تو خود خواندی آشکار مکن گناهیرا که تو خود پوشیدی، کریما خود برگرفتی و کس نگفت که بردار، اکنون که برگرفتی مگذار و در سایه لطف خود میدار و جز به فضل و رحمت خود مسپار