گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید: خدایا چه یاد کنم که خود همه یادم من خرمن نشان خود همه را فرا باد نهادم ای یادگار جانها ویاد داشته دلها و یاد کرده زبانها به فضل خود ما را یاد کن و به یاد لطیفی ما را شاد کن آمین خدایا گرفتار آن دردم که تو داروی آنی، در آرزوی آن سوزم که تو سرانجام آنی، بنده آن ثنایم که تو سزاوار آنی، من در تو چه دانم تو دانی، تو آنی که خود گفتی و چنانکه گفتی آنی

در هجر تو کار بی نظام است مرا

شیرین همه تلخ و پخته خام است مرا

در عالم اگر هزار کام است مرا

بی نام تو سربسر حرام است مرا

من چه دانستم که مادر شادی رنج است و در زیر یک ناکامی هزار گنج من چه دانستم که زندگی در مردگی است و مراد همه در بی مرادی است زندگی زندگی دل است و مردگی مردگی نفس تا در خود نمیری به حق زنده نگردی بمیر ای دوست اگر زندگانی خواهی چه خوش گفت آن جوانمرد

نکند عشق، نفس زنده قبول

نکند باز موش مرده شکار

خدایا اگر من تو را طلب کنم مرا وامیگذاری و اگر تو را ترک کنم مرا می طلبی پس نه با تو قرار است و نه از تو فرار، استغاثت کننده از تو بسوی تو است خدایا اگر تو را بخوانم برانی و اگر بروم بخوانی پس من چکنم بدین حیرانی؟ نه با تو مرا آرام نه بی تو کارم بسامان نه جای بریدن نه امید رسیدن فریاد از تو که این جانها همه شیدای تو و این دلها همه حیران تو

هم تو مگر سامان کنی

راهم بخود آسان کنی

زان مرهم واحسان تو

درد مرا درمان کنی