گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید: ای مسکین نگر تا به روزگار امن و صحت و عافیت و نعمت فریفته نگردی و اگر روزی مرادیت آید از دنیا ایمن ننشینی که زوال نعمت و بطش جباری بیشتر بوقت امن و آسایش و آرایش آید چه اگر کسی در آیات قرآن تدبر کند داند که این بساط لهو و لعب در نوشتنی است و این خانه های پرنقش و نگار گذشتنی است و این جهانیان و جهانداران که خسته دهرند و مست شهوت در سفینه خطرند و در گرداب هلاک

ای طالبان بشتابید که نقد نزدیک است ای شبروان مخسبید که صبح نزدیک است ای شتابندگان شاد شوید که منزل نزدیک است ای تشنگان صبر کنید که چشمه نزدیک است ای غریبان بتازید که میزبان نزدیک است ای دوستجویان خوش باشید که اجابت نزدیک است ای دل گشای بندگان چه شود که دلم را بگشائی و از خود مرهمی بر جانم نهی من سود چون جویم که دو دستم از مایه تهی نگر که به فضل خود افکنی مرا به روزبهی!

خدایا نسیمی از باغ دوستی دمید دل را فدا کردیم بوئی از خزینه دوستی یافتیم بپادشاهی بر سر عالم ندا کردیم برقی از مشرق حقیقت تافت آب گل کم انگاشتیم آلها هر شادی که بی تواست اندوه است هر منزلی که نه در راه تواست زندان است هر دل که نه در طلب تو است ویرانست یک نفس با تو به دو گیتی ارزان است یک دیدار از تو به هزاران جان رایگان است

الهی چه زیبا است ایام دوستان تو با تو و چه نیکو است معاملت ایشان در آرزوی دیدار تو؟ چه خوش است گفت و گوی ایشان در راه جستجوی تو چه بزرگوار است روزگار ایشان در سر کار تو

پادشاها آب عنایت تو به سنگ رسید سنگ بار گرفت از سنگ میوه رست، میوه طعم و مزه گرفت، پروردگارا یاد تو دل را زنده کرد و تخم مهر افکند درخت شادی رویانید و میوه آزادی داد چون زمین نرم باشد و تربت خوش و طینت قابل از آن تخم جز شجره طیبه نروید و جز عطر عهد بیرون ندهد اگر جز آن باشد جز شجره خبیثه از آن نروید پیر طریقت گوید: مهر و دیدار هر دو بهم رسیدند مهر دیدار را گفت تو چون نوری که جهان افروزی دیدار مهر را گفت تو چون آتشی که عالم سوزی دیدار گفت من چون جلوه کنم غمان از دل برکنم مهر گفت من دل را که برو رخت افکنم غارت کنم دیدار گفت من تحفه مومنانم مهر گفت من شوریده جهانم

دیدار بهره کسی است که او را به صنایع بشناسد نه از صنایع بدو پی برد مسکین کسی که او را به صنایع شناخت بیچاره او که خدا را از بهر نعمت دوست داشت بیهوده او که وی را به جهد خود جستجو کرد کسی که خدا را به صنایع شناسد به بیم و طمع پرستد کسی که او را برای نعمت دوست دارد روز محنت برگردد او که بخویشتن جوید نایافته یافته پندارد اما عارف او را بنور او شناسد از شعاع وجود عبارت نتواند در آتش مهر میسوزد و از ناز باز نمیپردازد آن دیده که او را بدیدن جز او کی پردازد؟ آن جان که با او صحبت یافت با آب و خاک چند سازد؟ خو کرده در حضرت مشاهدت مذلت حجاب چند برتابد؟ والی در شهر خویش در غربت چند عمر بسر آرد؟ چون هیبت دیده وری حق موجود است از ملامت منکر چه باک؟ در خدمت سرای معبود کوش نه در آب و خاک که هیبت اطلاع حق سیل است و پسند خلق خاشاک!